پارت 22
پارت 22
ات
اول از همه پدربزرگ امتحان کرد غذا رو وقتی کرد وقتی لقمه رو تویه دهنش گذاشت حالت چهرش تعغیر کرد
دامیا : خوشمزست پادشاه
پدربزرگ : همه گی غذا تونو بخورید
پ/ج: ایش اینکه اصلا مزیه خوبی نداره این چیه
دامیا: ب ..بد.. شده{ با لکنت}
م/جین : مگه نگفتم که نباید اینجوری بشه این خیلی بد شده
ات
منو جیمین هم از غذا خوردیم واقعا بد شده بود اصلا خوشمزه نبود
م/ج: خوب غذای دامیا که خوب نبود باید ببینم فردا غذای ات چجوریه
جین: دامیا غذا تو بخور چرا نمیخوری
دامیا : باشه میخورم
اصلا به تو چه کاش اون شب تو منو انتخاب نمی کردی {تو ذهنش }
دامیا : من دیگه سیر شدم با اجازتون میریم اوتاقم
م/ج: تو که چیزی نخوردی
دامیا : نه سیر شدم دیگه
جین: بشین غذاتو بخور
دامیا: نمیخورم چون سیر شدم
جین: من بهت چی گفتم {با کمی عصبانیت }
پدربزرگ : جین نویه خوشگلم عذاتو بخور
جین: چشم پدربزرگ
دامیا
زود رفتم اوتاقم رویه تخت نشستم اوفف واقعا که باید غذا یه من خوب میشد اگه فردا غذای تو خوب شد چی با خودم داشتم حرف میزدم که در باز شد
جین: دامیا تنهایی چیکار میکنی
دامیا: آدم تنهایی تویه اوتاقش چیکار. میکنه
جین:باشه آروم باش اما اینو بدون وقتی سره می. غذا نشستیم پیشه همه دیگه اینجوری نکن
دامیا : مگه من چیکار. کردم
جین: این بی احترامی به پدربزرگ میشه
دامیا: باشه پس دیگه بی احترامی نمیکنم
{ با پورخند }
جین: جدیدترین بگیر حرفامو {با داد }
دامیا: فکرکردم تو این قصر فقط توی که به فکر می اما اشتباه میکردم{ با بغض }
ات
لباسامو عوض کردم و رویه تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم
جیمین
رفتم اوتاق دیدم ات رویه تخت دراز کشیده
پرنسسم خوابیده
ات: نه بیدارم
جیمین: پس بیا تو بغله خودم بخواب
ات: باشه
جیمین
رویه تخت دراز کشیدم
ات
آروم سرمو گذاشتم رویه شونش اونم دستاشو منو تویه بغلش فشورد منم سرمو کردم تویه گردنش
و گردنشو بود کردم
جیمین خیلی دوست دارم
جیمین: منم دوست دارم
این داستان ادامه دارد
ات
اول از همه پدربزرگ امتحان کرد غذا رو وقتی کرد وقتی لقمه رو تویه دهنش گذاشت حالت چهرش تعغیر کرد
دامیا : خوشمزست پادشاه
پدربزرگ : همه گی غذا تونو بخورید
پ/ج: ایش اینکه اصلا مزیه خوبی نداره این چیه
دامیا: ب ..بد.. شده{ با لکنت}
م/جین : مگه نگفتم که نباید اینجوری بشه این خیلی بد شده
ات
منو جیمین هم از غذا خوردیم واقعا بد شده بود اصلا خوشمزه نبود
م/ج: خوب غذای دامیا که خوب نبود باید ببینم فردا غذای ات چجوریه
جین: دامیا غذا تو بخور چرا نمیخوری
دامیا : باشه میخورم
اصلا به تو چه کاش اون شب تو منو انتخاب نمی کردی {تو ذهنش }
دامیا : من دیگه سیر شدم با اجازتون میریم اوتاقم
م/ج: تو که چیزی نخوردی
دامیا : نه سیر شدم دیگه
جین: بشین غذاتو بخور
دامیا: نمیخورم چون سیر شدم
جین: من بهت چی گفتم {با کمی عصبانیت }
پدربزرگ : جین نویه خوشگلم عذاتو بخور
جین: چشم پدربزرگ
دامیا
زود رفتم اوتاقم رویه تخت نشستم اوفف واقعا که باید غذا یه من خوب میشد اگه فردا غذای تو خوب شد چی با خودم داشتم حرف میزدم که در باز شد
جین: دامیا تنهایی چیکار میکنی
دامیا: آدم تنهایی تویه اوتاقش چیکار. میکنه
جین:باشه آروم باش اما اینو بدون وقتی سره می. غذا نشستیم پیشه همه دیگه اینجوری نکن
دامیا : مگه من چیکار. کردم
جین: این بی احترامی به پدربزرگ میشه
دامیا: باشه پس دیگه بی احترامی نمیکنم
{ با پورخند }
جین: جدیدترین بگیر حرفامو {با داد }
دامیا: فکرکردم تو این قصر فقط توی که به فکر می اما اشتباه میکردم{ با بغض }
ات
لباسامو عوض کردم و رویه تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم
جیمین
رفتم اوتاق دیدم ات رویه تخت دراز کشیده
پرنسسم خوابیده
ات: نه بیدارم
جیمین: پس بیا تو بغله خودم بخواب
ات: باشه
جیمین
رویه تخت دراز کشیدم
ات
آروم سرمو گذاشتم رویه شونش اونم دستاشو منو تویه بغلش فشورد منم سرمو کردم تویه گردنش
و گردنشو بود کردم
جیمین خیلی دوست دارم
جیمین: منم دوست دارم
این داستان ادامه دارد
۴.۸k
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.