رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۰۷
خندید.
-آره، چرا تعجب کردي؟
-پس چطور مشروب می...
با اخم گفت: تو دیدي من مشروب بخورم؟
-پس چطور قبل از صیغه شدنم اینقدر پررو بودي؟
خندید.
-اون مورد استثناء بود.
چشم غرهاي بهش رفتم که خندید و به بازوم زد.
-بلند شو یه چیز بخور.
پتو رو کنار زدم اما با دیدن اینکه فقط یه شورت
پامه هینی کشیدم و پتو رو روي خودم انداختم.
فقط یه شورت و سوتین تنم بود.
پتو رو روي خودم کشیدم که با تعجب خندید.
-تو بازم خجالت میکشی؟! دیشبو یادت رفته؟
لبمو گزیدم.
-اونوقت نمیفهمیدم، حالا هم برو پایین من برم تو
اتاقم.
یه دفعه پتو رو گرفت و از روم کنار زد که جیغی
کشیدم و پتو رو گرفتم.
-نکن.
-منکه هنوز نکرد...
با داد گفتم: برو پایین.
خندید و خودشو روم انداخت که نفس تو سینم
حبس شد.
-کمتر انرژي بسوزون موش کوچولو، حالا یه لب بده
برم.
با حرص بوسهی کوتاهی به لبش زدم.
-برو.
-نوچ، قابل قبول نبود.
یه دفعه دو طرف صورتمو گرفت و لبشو محکم روي
لبم گذاشت.
بوسهی عمیقی زد و ازم جدا شد.
-به این میگند بوس نه اون.
تهدیدوار بهش نگاه کردم.
-بیا برو پایین تا یه بلایی سرت نیاوردم.
خندید و بوسهاي به گردنم زد و بلند شد.
به سمت در رفت.
-زود باش س.ك.سی من.
جیغی زدم و بالشتو به سمتش پرت کردم که با
خنده سریع از اتاق بیرون رفت.
-پررو
پتو رو کنار زدم و بلند شدم.
تور لباس خوابمو برداشتم و به بیرون از اتاق سر
کشیدم.
با نبودش به سمت اتاقم دویدم و خودمو داخلش
انداختم.
نفس آسودهاي کشیدم.
بعد از اینکه شلوار لی مشکی و مانتوي آبی
آسمونیمو پوشیدم وضو گرفتم و بعد مقنعهمو سرم
کردم.
هر سه تا نمازمو که خوندم از اتاق بیرون اومدم و از
پلهها پایین رفتم.
دیدمش که یه پیرهن آستین کوتاه جذب مشکی تنشه و داره یه کاري پشت تلوزیون میکنه.
-چیکار میکنی؟
-دستگاه قاط زده.
بهم نگاه کرد.
-امروز کلاس داري؟
وارد آشپزخونه شدم.
-آره، ساعت دو.
املت رو برداشتم و سلفون روشو کندم.
نونی برداشتم و روي صندلی نشستم.
مشغول خوردن شدم.
بلند شد و دستهاشو به هم کشید.
روي مبل نشست و تلوزیونو روشن کرد.
-امروز منم کلاس دارم، باهم میریمو برمیگردیم.
چه بهتر پول تاکسی هم نمیدم.
-باشه.
******
وارد دانشگاه شدم و به عطیه زنگ زدم.
با چهار بوق برداشت.
-بعدش.
انگار داشت یه چیزي میخورد.
-چی داري کوفت میکنی؟
-به تو چه؟ چیکار داري؟
استاد از کنارم رد شد.
-احساساتت داره فوران میکنه عشقم.
یه دفعه وایساد و با اخم به طرفم چرخید.
به دوستمم نمیتونم بگم عشقم؟!
سوالی بهش نگاه کردم.
-محدثه خوبه؟
اخمهاش از هم باز شدند و راهشو کشید و رفت.
-آره خوبه داره میخوره، دیشب چی شد؟
-هیچی، راستی کی میاین؟
جدي گفت: بحثو نپیچون، چی شد؟
-میگم که هیچی، قرار نیست که بار اول معجزه
بشه.
#پارت_۱۰۷
خندید.
-آره، چرا تعجب کردي؟
-پس چطور مشروب می...
با اخم گفت: تو دیدي من مشروب بخورم؟
-پس چطور قبل از صیغه شدنم اینقدر پررو بودي؟
خندید.
-اون مورد استثناء بود.
چشم غرهاي بهش رفتم که خندید و به بازوم زد.
-بلند شو یه چیز بخور.
پتو رو کنار زدم اما با دیدن اینکه فقط یه شورت
پامه هینی کشیدم و پتو رو روي خودم انداختم.
فقط یه شورت و سوتین تنم بود.
پتو رو روي خودم کشیدم که با تعجب خندید.
-تو بازم خجالت میکشی؟! دیشبو یادت رفته؟
لبمو گزیدم.
-اونوقت نمیفهمیدم، حالا هم برو پایین من برم تو
اتاقم.
یه دفعه پتو رو گرفت و از روم کنار زد که جیغی
کشیدم و پتو رو گرفتم.
-نکن.
-منکه هنوز نکرد...
با داد گفتم: برو پایین.
خندید و خودشو روم انداخت که نفس تو سینم
حبس شد.
-کمتر انرژي بسوزون موش کوچولو، حالا یه لب بده
برم.
با حرص بوسهی کوتاهی به لبش زدم.
-برو.
-نوچ، قابل قبول نبود.
یه دفعه دو طرف صورتمو گرفت و لبشو محکم روي
لبم گذاشت.
بوسهی عمیقی زد و ازم جدا شد.
-به این میگند بوس نه اون.
تهدیدوار بهش نگاه کردم.
-بیا برو پایین تا یه بلایی سرت نیاوردم.
خندید و بوسهاي به گردنم زد و بلند شد.
به سمت در رفت.
-زود باش س.ك.سی من.
جیغی زدم و بالشتو به سمتش پرت کردم که با
خنده سریع از اتاق بیرون رفت.
-پررو
پتو رو کنار زدم و بلند شدم.
تور لباس خوابمو برداشتم و به بیرون از اتاق سر
کشیدم.
با نبودش به سمت اتاقم دویدم و خودمو داخلش
انداختم.
نفس آسودهاي کشیدم.
بعد از اینکه شلوار لی مشکی و مانتوي آبی
آسمونیمو پوشیدم وضو گرفتم و بعد مقنعهمو سرم
کردم.
هر سه تا نمازمو که خوندم از اتاق بیرون اومدم و از
پلهها پایین رفتم.
دیدمش که یه پیرهن آستین کوتاه جذب مشکی تنشه و داره یه کاري پشت تلوزیون میکنه.
-چیکار میکنی؟
-دستگاه قاط زده.
بهم نگاه کرد.
-امروز کلاس داري؟
وارد آشپزخونه شدم.
-آره، ساعت دو.
املت رو برداشتم و سلفون روشو کندم.
نونی برداشتم و روي صندلی نشستم.
مشغول خوردن شدم.
بلند شد و دستهاشو به هم کشید.
روي مبل نشست و تلوزیونو روشن کرد.
-امروز منم کلاس دارم، باهم میریمو برمیگردیم.
چه بهتر پول تاکسی هم نمیدم.
-باشه.
******
وارد دانشگاه شدم و به عطیه زنگ زدم.
با چهار بوق برداشت.
-بعدش.
انگار داشت یه چیزي میخورد.
-چی داري کوفت میکنی؟
-به تو چه؟ چیکار داري؟
استاد از کنارم رد شد.
-احساساتت داره فوران میکنه عشقم.
یه دفعه وایساد و با اخم به طرفم چرخید.
به دوستمم نمیتونم بگم عشقم؟!
سوالی بهش نگاه کردم.
-محدثه خوبه؟
اخمهاش از هم باز شدند و راهشو کشید و رفت.
-آره خوبه داره میخوره، دیشب چی شد؟
-هیچی، راستی کی میاین؟
جدي گفت: بحثو نپیچون، چی شد؟
-میگم که هیچی، قرار نیست که بار اول معجزه
بشه.
۶۹۱
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.