A year without him 💔
A year without him 💔
پــارتــــ : 18 💜
ولی خودش گفت برمیگرده . من بهش اعتماد دارم .
{ لحظاتی بین کوکی و پدرش }
پدرش : رسیدیم . پیاده شو .
کوکی : پدر ،،، خواهش میکنم منو ...
پدرش : هیچی نگو ! تو آمریکا عمت با دان منتظرتن ! میری اونجا ،،، با دان عقد میکنی و بر میگردی سئول .
کوکی : پدر ...
پدرش : برو . پروازت دیر شد .
کوکی : باشه 😔 .
{ چند دقیقه بعد }
پدر کوکی : پروازتو اعلام کردن . گوشیتو بده به من و برو .
کوکی : برای چی ؟!
پدرش : گفتم بده !
کوکی : بفرمایید .
پدر کوکی سیم کارت های کوکی رو از تو گوشیش در اورد و یه سیم کارت جدید توش انداخت و گوشی رو داد به کوکی .
پدرش : حالا برو . خداحافظ .
کوکی : خداحافظ .
پدر کوک تا هواپیما بلند شه داخل فرودگاه وایساده بود و مراقب کوکی بود که فرار نکنه ،،، تا اینکه هواپیما بلند شد .
{ حرف های کوکی تو هواپیما با خودش }
کوکی : من چجوری تونستم می چا رو ترک کنم ؟! من خیلی آدم بدیم ! دلم برای صداش ، گریه کردناش ، خجالت کشیدناش ، کیوت بودناش ... یه ذره میشه ! از این شهر و کشور دل کندن عین از دست دادن کل زندگیم میمونه ! من شبا چجوری بدون می چا بخوابم ؟!
{ کوکی رسید به آمریکا }
وقتی از هواپیما پیاده شد عمش و دان رو دید که صداش میکردن که کوکی بیاد باهاشون و برن خونه . کوکی سوار ماشین اونا شد . مادر دان رانندگی میکرد و دان و کوکی هم پشت نشسته بودن .
کوکی : دان ... یه سوال بکنم ناراحت نمیشی ؟!
دان : نه بپرس .
کوکی : تو ... خودت میخوای که با من ازدواج کنی ؟!
دان مکث کرد .
بعد جواب داد : حالا تو ناراحت نشو ! راستش من خودم یه اوپا دارم و ... این اصرار مادرمه که با تو ازدواج کنم .
کوکی : دقیقا ... منم عین تو ام !
دان : ولی نگران نباش ! ما تا چند ماه تو رو پیش خودمون نگه میداریم بعد من فراریت میدم که بری سئول .
کوکی : واقعا ؟!
دان : البته !
کوکی : خیلی ... خیلی ... خیلی ... ازت ممنونم ♡
دان : این کاریه که از دستم بر میاد . هم برای خودم هم برای تو !
پــارتــــ : 18 💜
ولی خودش گفت برمیگرده . من بهش اعتماد دارم .
{ لحظاتی بین کوکی و پدرش }
پدرش : رسیدیم . پیاده شو .
کوکی : پدر ،،، خواهش میکنم منو ...
پدرش : هیچی نگو ! تو آمریکا عمت با دان منتظرتن ! میری اونجا ،،، با دان عقد میکنی و بر میگردی سئول .
کوکی : پدر ...
پدرش : برو . پروازت دیر شد .
کوکی : باشه 😔 .
{ چند دقیقه بعد }
پدر کوکی : پروازتو اعلام کردن . گوشیتو بده به من و برو .
کوکی : برای چی ؟!
پدرش : گفتم بده !
کوکی : بفرمایید .
پدر کوکی سیم کارت های کوکی رو از تو گوشیش در اورد و یه سیم کارت جدید توش انداخت و گوشی رو داد به کوکی .
پدرش : حالا برو . خداحافظ .
کوکی : خداحافظ .
پدر کوک تا هواپیما بلند شه داخل فرودگاه وایساده بود و مراقب کوکی بود که فرار نکنه ،،، تا اینکه هواپیما بلند شد .
{ حرف های کوکی تو هواپیما با خودش }
کوکی : من چجوری تونستم می چا رو ترک کنم ؟! من خیلی آدم بدیم ! دلم برای صداش ، گریه کردناش ، خجالت کشیدناش ، کیوت بودناش ... یه ذره میشه ! از این شهر و کشور دل کندن عین از دست دادن کل زندگیم میمونه ! من شبا چجوری بدون می چا بخوابم ؟!
{ کوکی رسید به آمریکا }
وقتی از هواپیما پیاده شد عمش و دان رو دید که صداش میکردن که کوکی بیاد باهاشون و برن خونه . کوکی سوار ماشین اونا شد . مادر دان رانندگی میکرد و دان و کوکی هم پشت نشسته بودن .
کوکی : دان ... یه سوال بکنم ناراحت نمیشی ؟!
دان : نه بپرس .
کوکی : تو ... خودت میخوای که با من ازدواج کنی ؟!
دان مکث کرد .
بعد جواب داد : حالا تو ناراحت نشو ! راستش من خودم یه اوپا دارم و ... این اصرار مادرمه که با تو ازدواج کنم .
کوکی : دقیقا ... منم عین تو ام !
دان : ولی نگران نباش ! ما تا چند ماه تو رو پیش خودمون نگه میداریم بعد من فراریت میدم که بری سئول .
کوکی : واقعا ؟!
دان : البته !
کوکی : خیلی ... خیلی ... خیلی ... ازت ممنونم ♡
دان : این کاریه که از دستم بر میاد . هم برای خودم هم برای تو !
۶.۰k
۱۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.