پزشک عاشق ؛ قسمت اول
امسال میشد ۴۳ سالش...
از شانس بدش تولدش دقیقاً همزمان با سال تحویل بود.
همکارا تصمیم گرفتن توی بیمارستان براش جشن بگیرن.
هنوز توی اتاق عمل بود. یه جوون ۱۸ ساله که ترومای شدید کرده بود. جراحای دیگ زیر بار عملش نمیرفتن، اونم عصبانی شد و گفت: خودم عملش میکنم!
اگه به شما ترسو ها باشه تا صد سال سیاه دست به عملای پرریسک نمیزنید تا مبادا رزومه دوهزاریتون خراب شه.
از اتاق رست زد بیرون و برای عمل آماده شد.
چند ساعت بعد از اتاق عمل اومد بیرون
همون خستگی همیشگی رو میشد توی چهره اش احساس کرد.
سمت خانواده بیمار رفت و گفت عمل با موفقیت انجام شد اما یک مسئله ای هست که باید با شما مطرح کنم.
پدر و مادر بیمار رو به گوشی ای کشید و باهاشون صحبت کرد:
+خب وقتی پسرتون رو بیهوش کرده بودیم در حین کاهش هوشیاری مغز زیر لب یه اسم رو تکرار میکرد...
_چه اسمی؟!
+اسم یک دختر. میتونم بپرسم اون دختر چه نسبتی باهاش داره؟
_درک نمیکنم، این موضوع چه ربطی به شما داره؟!
+عرض میکنم خدمتتون.
_اون دختر کسیه که پسرم ازش خوشش اومده بود و از ما میخواست براش بریم خواستگاری ولی خب بنابر دلایلی باهاش مخالفت کردیم.
+من تا الان بیمارای زیادی داشتم، وقتی فرد در بیهوشی بسر میبره به دلیل دارو هایی که بهش تزریق میشه در یک دنیای دیگ بسر میبره. در این وضعیت تنها یک اسم رو دائما به زبون میاره.
حتی وقتی به هوش میاد اوایل ممکنه اسم خودشم فراموش کرده باشه ولی خب امکان نداره اسم اون شخص رو از یاد ببره.
_درسته اما...
+اما ندارع. لطفاً بذارید حرفمو ادامه بدم.
_چشم ببخشید.
+اون پرستارا و پزشکایی که توی سالن شماره ۴ جمع شدن رو دیدید؟
_بله وقتی وارد بخش میشدیم اونا رو دیدیم.
+اونا برای سالگرد تولد ۴۳ سالگی من اونجا منتظرن.
همین افراد خیلی هاشون قضاوتم کردن، انگ خرابکار بهم زدن و هزاران هزار حرف دیگ که پشت سرم میزدن
میدونی دلیلش چیه؟!
_نه
+دلیلش اینه من با این سن هنوز مجردم و با خودشون فکر میکنن چرا باید یکی از بهترین جراحای کشور که نه از لحاظ پول و ثروت چیزی کم داره و نه از لحاظ قیافه بخواد تا این سن مجرد بمونه.
_درسته
+من دقیقا همسن آقا پسر شما بودم که عاشق شدم.
هرکاری برای نگه داشتنش کردم اما نشد که نشد.
بعد یه مدت ازدواج کرد و حسرت داشتنش تا آخر عمر روی سینه من موند!
میدونی دلیلش چی بود؟
چرا بهش نرسیدم؟!
_خب لابد قسمت نبوده...
+قسمت بجای خود. دلیلش خانواده ام بود. خانواده اش بود!
این خانواده ها هستن که بخاطر حس دلسوزی و خیرخواهی که به فرزنداشون دارن با سرنوشت اونا بازی میکنن!
_چی بگم والا
+اگ واقعا خیر پسرتو میخوای برو براش خواستگاری ، اگ قسمت بود ازدواج میکنه اگه هم نبود انشاالله کیس بعدی ولی یادتون باشه بذارید خودش انتخاب کنه نه شما!
امیدوارم بهترینا براتون اتفاق بیفته.
_خیلی ممنون دکتر. واقعا نمیدونم چجور ازتون تشکر کنم. برای عروسی حتما تشریف بیارید.
+انشالله. تا خدا چی بخواد...
از شانس بدش تولدش دقیقاً همزمان با سال تحویل بود.
همکارا تصمیم گرفتن توی بیمارستان براش جشن بگیرن.
هنوز توی اتاق عمل بود. یه جوون ۱۸ ساله که ترومای شدید کرده بود. جراحای دیگ زیر بار عملش نمیرفتن، اونم عصبانی شد و گفت: خودم عملش میکنم!
اگه به شما ترسو ها باشه تا صد سال سیاه دست به عملای پرریسک نمیزنید تا مبادا رزومه دوهزاریتون خراب شه.
از اتاق رست زد بیرون و برای عمل آماده شد.
چند ساعت بعد از اتاق عمل اومد بیرون
همون خستگی همیشگی رو میشد توی چهره اش احساس کرد.
سمت خانواده بیمار رفت و گفت عمل با موفقیت انجام شد اما یک مسئله ای هست که باید با شما مطرح کنم.
پدر و مادر بیمار رو به گوشی ای کشید و باهاشون صحبت کرد:
+خب وقتی پسرتون رو بیهوش کرده بودیم در حین کاهش هوشیاری مغز زیر لب یه اسم رو تکرار میکرد...
_چه اسمی؟!
+اسم یک دختر. میتونم بپرسم اون دختر چه نسبتی باهاش داره؟
_درک نمیکنم، این موضوع چه ربطی به شما داره؟!
+عرض میکنم خدمتتون.
_اون دختر کسیه که پسرم ازش خوشش اومده بود و از ما میخواست براش بریم خواستگاری ولی خب بنابر دلایلی باهاش مخالفت کردیم.
+من تا الان بیمارای زیادی داشتم، وقتی فرد در بیهوشی بسر میبره به دلیل دارو هایی که بهش تزریق میشه در یک دنیای دیگ بسر میبره. در این وضعیت تنها یک اسم رو دائما به زبون میاره.
حتی وقتی به هوش میاد اوایل ممکنه اسم خودشم فراموش کرده باشه ولی خب امکان نداره اسم اون شخص رو از یاد ببره.
_درسته اما...
+اما ندارع. لطفاً بذارید حرفمو ادامه بدم.
_چشم ببخشید.
+اون پرستارا و پزشکایی که توی سالن شماره ۴ جمع شدن رو دیدید؟
_بله وقتی وارد بخش میشدیم اونا رو دیدیم.
+اونا برای سالگرد تولد ۴۳ سالگی من اونجا منتظرن.
همین افراد خیلی هاشون قضاوتم کردن، انگ خرابکار بهم زدن و هزاران هزار حرف دیگ که پشت سرم میزدن
میدونی دلیلش چیه؟!
_نه
+دلیلش اینه من با این سن هنوز مجردم و با خودشون فکر میکنن چرا باید یکی از بهترین جراحای کشور که نه از لحاظ پول و ثروت چیزی کم داره و نه از لحاظ قیافه بخواد تا این سن مجرد بمونه.
_درسته
+من دقیقا همسن آقا پسر شما بودم که عاشق شدم.
هرکاری برای نگه داشتنش کردم اما نشد که نشد.
بعد یه مدت ازدواج کرد و حسرت داشتنش تا آخر عمر روی سینه من موند!
میدونی دلیلش چی بود؟
چرا بهش نرسیدم؟!
_خب لابد قسمت نبوده...
+قسمت بجای خود. دلیلش خانواده ام بود. خانواده اش بود!
این خانواده ها هستن که بخاطر حس دلسوزی و خیرخواهی که به فرزنداشون دارن با سرنوشت اونا بازی میکنن!
_چی بگم والا
+اگ واقعا خیر پسرتو میخوای برو براش خواستگاری ، اگ قسمت بود ازدواج میکنه اگه هم نبود انشاالله کیس بعدی ولی یادتون باشه بذارید خودش انتخاب کنه نه شما!
امیدوارم بهترینا براتون اتفاق بیفته.
_خیلی ممنون دکتر. واقعا نمیدونم چجور ازتون تشکر کنم. برای عروسی حتما تشریف بیارید.
+انشالله. تا خدا چی بخواد...
۳۱.۶k
۱۶ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.