پارت °10°
با چهره ی ات روبرو شدم
+سلام هانا
×سلام ات
+اومدم کای رو ببرم
×ات
+بله
×میشه باهم حرف بزنیم
+چرا چی شده بلایی سر کای اومده(نگران)
×نه بیا تو باهم حرف بزنیم
ویو ات
خب وقتی هانا گفت که بیا حرف بزنیم منم رفتم تو و روی کاناپه نشستم و اونم رفت دوتا نسکافه برامون اورد
+خب چی شده
×ات...خواستم بگم
+خواستی بگی...
×ات هیچ بچه ایی وجود نداره
+یعنی چی چیشده بلایی سر کای اومده
×ات گفتم که بچه ایی وجود نداره،کای وجود نداره اینا همش خیالاته
+چی داریی میگی
ات از سرجاش بلند میشه هانا هم بلند میشه
×ات ببین نمیخوام ناراحتت کنم اما تو هیچ بچه ایی به دنیا نیاوردی این همش خیال بود تو فک میکردی که بچه داری اما در واقع نداری
ویو ات
وقتی هانا اینو گفت سریع از خونش زدم بیرون هانا هی صدام میکرد اما من برام مهم نبود رفتم روی یه نیکمت نشستم و شروع به اشک ریختن کردم و پس حق با رئیسم بود اونم همینو گفت
از زبان نویسنده(من🌸🌝)
ات همینجوری اشک میریخت گریه اش هی شدید تر میشد با خودش میگفت یعنی توی این مدت هیچ بچه ایی در کار نبوده خلاصه ات بعد از کلی حرف زدن با خودش رفت خونه و سریع رفت روی تختش دراز کشید و خوابید..
"فلش بک"
صبح،ویو ات
صبح از خواب بیدار شدم و وقتی دیدم که کای کنارم نیس خیلی ناراحت شدم و گریه ام گرفت برای همین رفتم دستشویی و کار های لازممو انجام دادم و لباس پوشیدم و دیگه قرار نیس برم سر کار چون از کارم استفا دادم رفتم صبحونه خوردم و رفتم روی کاناپه نشستم و تلویزیون رو روشن کردم و فیلم دیدم بعد از فیلم نگاهی به ساعت انداختم که دیدم ساعت 3 ظهر بود برای همین رفتم یه چیزی خوردم چون اشتها نداشتم باز رفتم روی کاناپه نشستم که اشک هام از چشام جاری شد و گریه میکردم ...
شرایط
7لایک
5کامنت
••••••|••••••
راستی ¹⁰⁰ تایی مون مبارک مرسی که هستید❤️✨
+سلام هانا
×سلام ات
+اومدم کای رو ببرم
×ات
+بله
×میشه باهم حرف بزنیم
+چرا چی شده بلایی سر کای اومده(نگران)
×نه بیا تو باهم حرف بزنیم
ویو ات
خب وقتی هانا گفت که بیا حرف بزنیم منم رفتم تو و روی کاناپه نشستم و اونم رفت دوتا نسکافه برامون اورد
+خب چی شده
×ات...خواستم بگم
+خواستی بگی...
×ات هیچ بچه ایی وجود نداره
+یعنی چی چیشده بلایی سر کای اومده
×ات گفتم که بچه ایی وجود نداره،کای وجود نداره اینا همش خیالاته
+چی داریی میگی
ات از سرجاش بلند میشه هانا هم بلند میشه
×ات ببین نمیخوام ناراحتت کنم اما تو هیچ بچه ایی به دنیا نیاوردی این همش خیال بود تو فک میکردی که بچه داری اما در واقع نداری
ویو ات
وقتی هانا اینو گفت سریع از خونش زدم بیرون هانا هی صدام میکرد اما من برام مهم نبود رفتم روی یه نیکمت نشستم و شروع به اشک ریختن کردم و پس حق با رئیسم بود اونم همینو گفت
از زبان نویسنده(من🌸🌝)
ات همینجوری اشک میریخت گریه اش هی شدید تر میشد با خودش میگفت یعنی توی این مدت هیچ بچه ایی در کار نبوده خلاصه ات بعد از کلی حرف زدن با خودش رفت خونه و سریع رفت روی تختش دراز کشید و خوابید..
"فلش بک"
صبح،ویو ات
صبح از خواب بیدار شدم و وقتی دیدم که کای کنارم نیس خیلی ناراحت شدم و گریه ام گرفت برای همین رفتم دستشویی و کار های لازممو انجام دادم و لباس پوشیدم و دیگه قرار نیس برم سر کار چون از کارم استفا دادم رفتم صبحونه خوردم و رفتم روی کاناپه نشستم و تلویزیون رو روشن کردم و فیلم دیدم بعد از فیلم نگاهی به ساعت انداختم که دیدم ساعت 3 ظهر بود برای همین رفتم یه چیزی خوردم چون اشتها نداشتم باز رفتم روی کاناپه نشستم که اشک هام از چشام جاری شد و گریه میکردم ...
شرایط
7لایک
5کامنت
••••••|••••••
راستی ¹⁰⁰ تایی مون مبارک مرسی که هستید❤️✨
۱۱.۳k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.