فیک کوک ( اعتماد)پارت۴۳
از زبان ا/ت
گفتم: اما اون به من گفت...
نزاشت ادامه حرفم رو بزنم و گفت : میدونم بهت چی گفته ولی نمیخوام بخاطره آدم فسادی مثل اون لحظه هام رو خراب کنم
مثل همیشه به اطرافش اهمیت نمیداد اینه که ازش یه آدم سنگ دل میسازه.. هنوز دلخورم ازش
گفتم : تو دوست نداری لحظه هات رو خراب کنی ولی لحظه های من خراب بشه اصلا حرفام رو پس میگیرم
با حرص رفتم داخل... بالاخره وقت رفتن رسید رفتم کناره ماشین منتظر وایستادم
ریموت ماشین رو زد در رو باز کردم و نشستم اونم بلافاصله بعد از من نشست دلم نمیخواست حرف بزنم خیلی وقت بود که بیرون رو ندیده بودم شیشه رو پایین دادم و زل زدم به خیابون خلوت بود همینش قشنگ بود برام
سعی کردم تا خونه ساکت باشم همین که از دره عمارت رفتم داخل انگار همه فقط منتظر برگشتن ما بودن
چهار چشمی نگام میکردن بی اعصاب رفتم بالا توی اتاقم چون جونگ کوک قرار بود بخاطر سکوتم بازجوییم کنه جانگ شین و تهیونگ هم مثل قاضی قرار بود حرف ازم بکشن خاله یو هم مثل همیشه قرار بود بهم نصیحت کنه...هوففففف
لباسم رو عوض کردم موهام رو خرگوشی بافتم مسواکم هم زدم نشستم روی تخت خوابم میومد اما با فکر به امشب که چی گفتم به جونگ کوک خواب از سرم پریده بود
از چیزایی که امشب بینمون رد و بدل شد لبخند ملیحی اومد روی لبام ولی نمیخوام باهاش حرف بزنم فعلا قهرم
دره اتاقم باز شد جانگ شین بود با اعصبانیت گفتم : آهای اینجا طویله نیستا یه دری بزنید یه اوهومی اِهِمی چیزی عاااا واقعاً که
نیومده یجور بهش هجوم آوردم پَراش ریخت
گفت : ببخشید دفعه بعد در میزنم چیزی شده اینقدر اعصبانی تشریف داری ؟ نکنه دیو خان چیزی بهت گفته
قشنگ مُفَصَل همه چیز رو بهش توضیح دادم بدون خجالت کلی بهم خندید و گفت : واقعا بهش گفتی دوست دارم وای باورم نمیشه واقعا دوسش داری ؟ راستی راستی؟
مثل بچه ها ذوق کرده بود
با همون اخم ها یه لبخند زدم و گفتم : آره دوسش دارم
بازم زد زیر خنده و گفت : بهت چی گفت ؟ مطمئنم نگفته دوست دارم چون ازش بعیده تو هم که الان دوسش داری نباید انتظار داشته باشی مهر و محبتی ازش ببینی
نمیگفتی هم میدونستم 😑
گفتم : خودم میدونم لازم نیست توضیح بدی خواهر شوهر عزیزم
گفت : من خواهر شوهرم ؟
نه عمه جونم
گفتم : آره تو خواهر شوهرمی خاله یو مادر شوهرمه تهیونگ هم برادر شوهرمه همتون توی فیلم زندگی ما یه نقش دارین
بلند شدم و گفتم : خیلی خب خواهر شوهر برو بیرون من خیلی خوابم میاد مزاحم نشو لطفاً
جانگ شین با یه شب بخیر رفت بیرون..
سوزشی توی قفسه سینم حس کردم لعنتی یه روز اون قرص ها رو نمیخورم دردش شروع میشه حوصله قرص ندارم پریدم روی تخت و خوابیدم
( صبح )
از زبان ا/ت
با سرفه از خواب پریدم مطمئنم بخاطر اینکه قرص نخوردم داره بهم هشدار میده... اینقدر اعصبانی بودم خودمو تنبیه کردم با این کار
به دست و صورتم آب زدم و با بی حالی رفتم پایین یکسره داخل آشپزخونه شدم جانگ شین و تهیونگ داشتن روی کابینت صبحونه میخوردن جونگ کوک نبود و این خوب بود
سرفه کنان رفتم سمت کشوی دارو ها..
با صدای خاله یو که گفت : صبح بخیر رییس
فهمیدم که دیو خان اومدن..نیم نگاهی به اطراف کردم یه لقمه خورد و رفت بیرون
برگشتم سمت دره خروجی اخم کردم چرا ازم عذرخواهی نکرد ؟
تهیونگ با تعجب نگام کرد و گفت : ا/ت خوبی ؟
تنگ آب رو برداشتم و توی لیوان آب ریختم با همون شکم خالی قرصام رو خوردم
گفتم: اما اون به من گفت...
نزاشت ادامه حرفم رو بزنم و گفت : میدونم بهت چی گفته ولی نمیخوام بخاطره آدم فسادی مثل اون لحظه هام رو خراب کنم
مثل همیشه به اطرافش اهمیت نمیداد اینه که ازش یه آدم سنگ دل میسازه.. هنوز دلخورم ازش
گفتم : تو دوست نداری لحظه هات رو خراب کنی ولی لحظه های من خراب بشه اصلا حرفام رو پس میگیرم
با حرص رفتم داخل... بالاخره وقت رفتن رسید رفتم کناره ماشین منتظر وایستادم
ریموت ماشین رو زد در رو باز کردم و نشستم اونم بلافاصله بعد از من نشست دلم نمیخواست حرف بزنم خیلی وقت بود که بیرون رو ندیده بودم شیشه رو پایین دادم و زل زدم به خیابون خلوت بود همینش قشنگ بود برام
سعی کردم تا خونه ساکت باشم همین که از دره عمارت رفتم داخل انگار همه فقط منتظر برگشتن ما بودن
چهار چشمی نگام میکردن بی اعصاب رفتم بالا توی اتاقم چون جونگ کوک قرار بود بخاطر سکوتم بازجوییم کنه جانگ شین و تهیونگ هم مثل قاضی قرار بود حرف ازم بکشن خاله یو هم مثل همیشه قرار بود بهم نصیحت کنه...هوففففف
لباسم رو عوض کردم موهام رو خرگوشی بافتم مسواکم هم زدم نشستم روی تخت خوابم میومد اما با فکر به امشب که چی گفتم به جونگ کوک خواب از سرم پریده بود
از چیزایی که امشب بینمون رد و بدل شد لبخند ملیحی اومد روی لبام ولی نمیخوام باهاش حرف بزنم فعلا قهرم
دره اتاقم باز شد جانگ شین بود با اعصبانیت گفتم : آهای اینجا طویله نیستا یه دری بزنید یه اوهومی اِهِمی چیزی عاااا واقعاً که
نیومده یجور بهش هجوم آوردم پَراش ریخت
گفت : ببخشید دفعه بعد در میزنم چیزی شده اینقدر اعصبانی تشریف داری ؟ نکنه دیو خان چیزی بهت گفته
قشنگ مُفَصَل همه چیز رو بهش توضیح دادم بدون خجالت کلی بهم خندید و گفت : واقعا بهش گفتی دوست دارم وای باورم نمیشه واقعا دوسش داری ؟ راستی راستی؟
مثل بچه ها ذوق کرده بود
با همون اخم ها یه لبخند زدم و گفتم : آره دوسش دارم
بازم زد زیر خنده و گفت : بهت چی گفت ؟ مطمئنم نگفته دوست دارم چون ازش بعیده تو هم که الان دوسش داری نباید انتظار داشته باشی مهر و محبتی ازش ببینی
نمیگفتی هم میدونستم 😑
گفتم : خودم میدونم لازم نیست توضیح بدی خواهر شوهر عزیزم
گفت : من خواهر شوهرم ؟
نه عمه جونم
گفتم : آره تو خواهر شوهرمی خاله یو مادر شوهرمه تهیونگ هم برادر شوهرمه همتون توی فیلم زندگی ما یه نقش دارین
بلند شدم و گفتم : خیلی خب خواهر شوهر برو بیرون من خیلی خوابم میاد مزاحم نشو لطفاً
جانگ شین با یه شب بخیر رفت بیرون..
سوزشی توی قفسه سینم حس کردم لعنتی یه روز اون قرص ها رو نمیخورم دردش شروع میشه حوصله قرص ندارم پریدم روی تخت و خوابیدم
( صبح )
از زبان ا/ت
با سرفه از خواب پریدم مطمئنم بخاطر اینکه قرص نخوردم داره بهم هشدار میده... اینقدر اعصبانی بودم خودمو تنبیه کردم با این کار
به دست و صورتم آب زدم و با بی حالی رفتم پایین یکسره داخل آشپزخونه شدم جانگ شین و تهیونگ داشتن روی کابینت صبحونه میخوردن جونگ کوک نبود و این خوب بود
سرفه کنان رفتم سمت کشوی دارو ها..
با صدای خاله یو که گفت : صبح بخیر رییس
فهمیدم که دیو خان اومدن..نیم نگاهی به اطراف کردم یه لقمه خورد و رفت بیرون
برگشتم سمت دره خروجی اخم کردم چرا ازم عذرخواهی نکرد ؟
تهیونگ با تعجب نگام کرد و گفت : ا/ت خوبی ؟
تنگ آب رو برداشتم و توی لیوان آب ریختم با همون شکم خالی قرصام رو خوردم
۱۵۸.۰k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.