فیک جونگ کوک پارت ۴۱ (معشوقه) فصل ۲...آپ مجدد
با اون حرفاش واقعا قلبم شکست!....برای حرص دادنش شروع کردم به bوسیدن اون مرتیکه ی عوضی سویون!...زیر چشمی از داخل گوشی به ارباب نگاه کردم چشماش شده بود کاسه ی خون!ازش متنفرم مرتیکه ی دروغ گو یه جوری باهام حرف میزد که کم کم داشت باورم میشد که دوستم داره...یه دفعه سویون بلندم کرد و داشت با خودش میبرد!...وایییی عجب غلطی کردممممم......بردم داخل اتاق و پرتم کرد روی تخت و لباسش رو درآورد!...یه دفعه شلوارم رو درآورد! (ایشون هنوز لباس زیر دارن) دستامو با یه دستش بالای سرم قفل کرد و شروع کرد به مارک گذاشتن روی بdنم..با یه دستش همه جای بdنم رو لmس میکرد که حس خیلی بدی بهم میداد و همش جیغ میزدم...اونم بی اهمیت به من به کارش ادامه میداد یه دفعه دستشو روی شرtم گذاشت که وحشت زده بهش نگاه کردم..
سویون: فعلا انقد کافیه بقیش برای شب...ولی این dیک لعنتی خیلی بی قرار شده تو چطور انقد محشری دختر!
بعد دستامو ول کرد و لباسش رو پوشید و رفت...و دوباره هق هق کردنای من شروع شد...من چرا انقد بدختم؟!....رفتم حموم و جای کیs مارکای اون عوضی رو شستم...
ویو ارباب:
همچی آماده شده بود و شوگا میخواست به سویون حمله کنه...من و تهیونگ هم داشتیم نیرو هامون رو برای ۳ روز دیگه آماده میکردیم..
ویو ات:
شب شده بود اون عوضی هم اومد و اولش خیلی عصبانی شد که چرا خودمو خول نکردم و لباس خواب نپوشیدم ولی بعد به درکی گفت و کارشو شروع کرد_____________دقیقا لحظه ای که خواست شرtم رو در بیاره یه دفعه صدای شلیک اومد که سریع ازم جدا شد...
سویون: fack آخه الان چه موقعی بود! درد dیکم داره منو میکشه!
بعد رو به من نیشخندی زد و گفت:
سویون: فعلا وقت برای کردنت ندارم سریع بیا برام سaک بزن که کام کنم!
اومد سمتم و به زور dیکشو توی دهنم کرد و مجبورم کرد براش سaک بزنم......بیشعور کامشو توی دهنم خالی کرد و از دهنم بیرون کشید و بعد یه نaله ی مردونه کرد:
سویون: آهههه لعنتی تو خیلی خوبی!چرا منو دیوونه میکنی که دلم میخواد بی توجه به حمله ی بیرون همین الان بکنمت!
نخیر dیکش دوباره داشت بزرگ میشد انگار این dیک مسخره نمیخواست بخوابه!...دوباره صدای شلیک اومد که سریع لباس پوشید و رفت...لعنتیییی دلم میخواد خفت کنم...
لباسام رو پوشیدم و بدون توجه به تیر اندازی هایی که معلوم بود داخل عمارته یه دوش ده مینی گرفتم......یک ساعت گذشته بود ولی هنوز از بیرون صدای شلیک میومد...کم کم داشتم نگران میشدم...که یه دفعه یه مرد که نقاب زده بود از پنجره اومد داخل......ترسیدم و عقب رفتم و هینی کشیدم که آروم اومد سمتم..
مرد: هیسسس آروم باش بیب منم..
ا.ت:تو کی ه...
نذاشت حرفمو کامل کنم که یهو اومد چسبید بهم و یهو نقابشو درآورد....باورم نمیشد!..نه..نه امکان نداره...
سویون: فعلا انقد کافیه بقیش برای شب...ولی این dیک لعنتی خیلی بی قرار شده تو چطور انقد محشری دختر!
بعد دستامو ول کرد و لباسش رو پوشید و رفت...و دوباره هق هق کردنای من شروع شد...من چرا انقد بدختم؟!....رفتم حموم و جای کیs مارکای اون عوضی رو شستم...
ویو ارباب:
همچی آماده شده بود و شوگا میخواست به سویون حمله کنه...من و تهیونگ هم داشتیم نیرو هامون رو برای ۳ روز دیگه آماده میکردیم..
ویو ات:
شب شده بود اون عوضی هم اومد و اولش خیلی عصبانی شد که چرا خودمو خول نکردم و لباس خواب نپوشیدم ولی بعد به درکی گفت و کارشو شروع کرد_____________دقیقا لحظه ای که خواست شرtم رو در بیاره یه دفعه صدای شلیک اومد که سریع ازم جدا شد...
سویون: fack آخه الان چه موقعی بود! درد dیکم داره منو میکشه!
بعد رو به من نیشخندی زد و گفت:
سویون: فعلا وقت برای کردنت ندارم سریع بیا برام سaک بزن که کام کنم!
اومد سمتم و به زور dیکشو توی دهنم کرد و مجبورم کرد براش سaک بزنم......بیشعور کامشو توی دهنم خالی کرد و از دهنم بیرون کشید و بعد یه نaله ی مردونه کرد:
سویون: آهههه لعنتی تو خیلی خوبی!چرا منو دیوونه میکنی که دلم میخواد بی توجه به حمله ی بیرون همین الان بکنمت!
نخیر dیکش دوباره داشت بزرگ میشد انگار این dیک مسخره نمیخواست بخوابه!...دوباره صدای شلیک اومد که سریع لباس پوشید و رفت...لعنتیییی دلم میخواد خفت کنم...
لباسام رو پوشیدم و بدون توجه به تیر اندازی هایی که معلوم بود داخل عمارته یه دوش ده مینی گرفتم......یک ساعت گذشته بود ولی هنوز از بیرون صدای شلیک میومد...کم کم داشتم نگران میشدم...که یه دفعه یه مرد که نقاب زده بود از پنجره اومد داخل......ترسیدم و عقب رفتم و هینی کشیدم که آروم اومد سمتم..
مرد: هیسسس آروم باش بیب منم..
ا.ت:تو کی ه...
نذاشت حرفمو کامل کنم که یهو اومد چسبید بهم و یهو نقابشو درآورد....باورم نمیشد!..نه..نه امکان نداره...
۵.۲k
۱۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.