Part : ۵۲
Part : ۵۲ 《بال های سیاه》
و با چند قدم به پسر رسید و با یه حرکت قدرتمند بال هاش پسر رو از زمین جدا کرد و به سمت اون بالکن پرواز کردن...تویه بالکن فرود اومدن...پسر بعد از اینکه یه تشکر ریز از ویکی کرد سریع از در نیمه باز بالکن رو که برای همچین موقع هایی باز گذاشته بود وارد اتاقش شد و وقتی وارد شد در رو کامل باز کرد و دختر رو به داخل دعوت کرد...ویکی بال هاش رو بست تا از در بالکن رد شه:
+هی پسر تو زیاد اینطوری میای؟ آخه در بازِ بالکن بهم نشون میده سابقه داری اینطوری از در بالکن بیای تو...جونگکوک در حالی که تویه کمد دنبال کت و شلوار مناسب برای جلسه میگشت جواب دختر رو داد:
_آره..اکثرا بعد از باز کردن در با ریموت، از سنگ های نمای ساختمون استفاده میکنمو یه طبقه رو بالا میام...چون بچه ی کوچیک خانواده ام چشم هایه زیادی رومه و همه منتظرن تا یه کار اشتباه انجام بدم تا بریزن سرم...مثلا یه پسر خوب حتی اگه شبا حالش گرفت و یکم به هوای آزاد نیاز داشت هم نباید بعد از ساعت ۱۰ شب از خونه بره بیرون...چون اینجوری بزرگ ترین گناه ممکن رو انجام داده...
تیکه ی آخرشو خیلی حرصی گفت و مشخص بود بارها به خاطر این موضوع سرزنش میشده:
_ خب منم آدمم...بعضی شبا حالم میگیره و دوست دارم برم بیرون قدم بزنم و هوای تازه بخورم..
صدای پوزخند ویکی که دست به سینه به در بالکن تیکه داده بود به گوش رسید:
+یعنی فقط میری بیرون قدم بزنی؟
پسر چشماشو با حرص روی هم فشار داد..نمیدونست ویکی تا چه حد از کاراش با خبره..چون لحن مطمئن دختر مجبورش میکرد به باقیه حقیقت هم اعتراف کنه:
_خب حالا بعضی شبا هم می رفتم بار...ولی باور کن تا حالا حتی یه شب هم با یه دختر نبودم! من اهل اینکارا نیستم که..فقط دلم میخواد آزاد باشم..
ویکی بی صدا سر تکون داد که صدای پسر به گوش رسید:
_راستی شبا جایی برای موندن داری؟خونه ای؟ مسافر خونه ای؟
ویکی آروم سمت تخت قدم برداشت:
+آره دارم...یه جای لوکس تویه بالاترین منطقه ای که میتونی فکرشو بکنی...
شیطان دختر وقتی که سکوت پسر رو دید پوزخندی زد:
+چیه؟نکنه انتظار داشتی آواره ی کوچه و خیابونا باشمو زیر پل بخوابم؟
پسر سرشو از کمد در آورد:
_نه..فقط یکم تعجب کردم..آخه تو از جهنم میای و فکر نمیکردم پول داشته باشی..یا حداقل جایی برای موندن..
و با چند قدم به پسر رسید و با یه حرکت قدرتمند بال هاش پسر رو از زمین جدا کرد و به سمت اون بالکن پرواز کردن...تویه بالکن فرود اومدن...پسر بعد از اینکه یه تشکر ریز از ویکی کرد سریع از در نیمه باز بالکن رو که برای همچین موقع هایی باز گذاشته بود وارد اتاقش شد و وقتی وارد شد در رو کامل باز کرد و دختر رو به داخل دعوت کرد...ویکی بال هاش رو بست تا از در بالکن رد شه:
+هی پسر تو زیاد اینطوری میای؟ آخه در بازِ بالکن بهم نشون میده سابقه داری اینطوری از در بالکن بیای تو...جونگکوک در حالی که تویه کمد دنبال کت و شلوار مناسب برای جلسه میگشت جواب دختر رو داد:
_آره..اکثرا بعد از باز کردن در با ریموت، از سنگ های نمای ساختمون استفاده میکنمو یه طبقه رو بالا میام...چون بچه ی کوچیک خانواده ام چشم هایه زیادی رومه و همه منتظرن تا یه کار اشتباه انجام بدم تا بریزن سرم...مثلا یه پسر خوب حتی اگه شبا حالش گرفت و یکم به هوای آزاد نیاز داشت هم نباید بعد از ساعت ۱۰ شب از خونه بره بیرون...چون اینجوری بزرگ ترین گناه ممکن رو انجام داده...
تیکه ی آخرشو خیلی حرصی گفت و مشخص بود بارها به خاطر این موضوع سرزنش میشده:
_ خب منم آدمم...بعضی شبا حالم میگیره و دوست دارم برم بیرون قدم بزنم و هوای تازه بخورم..
صدای پوزخند ویکی که دست به سینه به در بالکن تیکه داده بود به گوش رسید:
+یعنی فقط میری بیرون قدم بزنی؟
پسر چشماشو با حرص روی هم فشار داد..نمیدونست ویکی تا چه حد از کاراش با خبره..چون لحن مطمئن دختر مجبورش میکرد به باقیه حقیقت هم اعتراف کنه:
_خب حالا بعضی شبا هم می رفتم بار...ولی باور کن تا حالا حتی یه شب هم با یه دختر نبودم! من اهل اینکارا نیستم که..فقط دلم میخواد آزاد باشم..
ویکی بی صدا سر تکون داد که صدای پسر به گوش رسید:
_راستی شبا جایی برای موندن داری؟خونه ای؟ مسافر خونه ای؟
ویکی آروم سمت تخت قدم برداشت:
+آره دارم...یه جای لوکس تویه بالاترین منطقه ای که میتونی فکرشو بکنی...
شیطان دختر وقتی که سکوت پسر رو دید پوزخندی زد:
+چیه؟نکنه انتظار داشتی آواره ی کوچه و خیابونا باشمو زیر پل بخوابم؟
پسر سرشو از کمد در آورد:
_نه..فقط یکم تعجب کردم..آخه تو از جهنم میای و فکر نمیکردم پول داشته باشی..یا حداقل جایی برای موندن..
۲.۹k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.