A year without him 💔
A year without him 💔
پــارتــــ : 6 💜
کوکی : منـ ... من .... خب چجوری بگم .
دیگه کلافه شده بودم . حالا انگار میخواست چی بگه !
کوکی : خب ... من از یه دختری خوشم میاد ولی نمیدونم چجوری بهش بگم ! میشه کمکم کنی ؟!
کپ کرده بودم . نمیدونستم چی بگم .
گفتم : خب ،،، چه کاری از پس من بر میاد ؟!
گفت : میشع کمکم کنی به اون دختر برسم ؟!
یه ذره دلم براش سوخت . تصمیم گرفتم بهش کمک کنم .
گفتم : باشه . حالا کی هست ؟!
نمیدونم چرا خشکش زد . انگار تعجب کرد .
گفتم : سوال بدی نپرسیدما ! برای اینکه مخشو بزنم خب باید بدونم کیه !
گفت : اره خب . چیزه اون ....اون .... اممم .... خب ... اون .... تویی ♡
تا یه ساعت ماتم برده بود . همینطوری بهش نگاه میکردم . داشت برام دست تکون میداد . از هنگی در اومدم .
گفتم : چی ؟! چی شده ؟!
بعد اینکه به خودم اومدم گفتم : تو خجالت نمیکشی ؟! من مثل خواهرت میمونم ! بعد اومدی به من درخواست دوستی میدی ؟!
بعدش اونجا رو ترک کردم . با عصبانیت راه میرفتم و با خودم میگفتم : من ساده رو نگا ! میخواستم بهش کمک کنم ، بعد نگو باید به خودم کمک کنم ! نوبره والا ! شعورم خوب چیزیه ! ولی ،،، زیاده روی کردم ! نباید باهاش اونجوری حرف میزدم . ازم دلخور نشده باشه ؟! خب ،،، عب نداره فردا تو دانشگاه از دلش در میارم .
همینطور داشتم از جلوی مغازه ها رد میشدم که چشم خورد به یک پیراهن مردونه که حس شیشمم میگفت خیلی بهش میاد .
با خودم گفتم : خب بزار اینو براش بخرم بعد از دلش در بیارم . رفتم و پیراهن رو خریدم .
صبح شد ...
پــارتــــ : 6 💜
کوکی : منـ ... من .... خب چجوری بگم .
دیگه کلافه شده بودم . حالا انگار میخواست چی بگه !
کوکی : خب ... من از یه دختری خوشم میاد ولی نمیدونم چجوری بهش بگم ! میشه کمکم کنی ؟!
کپ کرده بودم . نمیدونستم چی بگم .
گفتم : خب ،،، چه کاری از پس من بر میاد ؟!
گفت : میشع کمکم کنی به اون دختر برسم ؟!
یه ذره دلم براش سوخت . تصمیم گرفتم بهش کمک کنم .
گفتم : باشه . حالا کی هست ؟!
نمیدونم چرا خشکش زد . انگار تعجب کرد .
گفتم : سوال بدی نپرسیدما ! برای اینکه مخشو بزنم خب باید بدونم کیه !
گفت : اره خب . چیزه اون ....اون .... اممم .... خب ... اون .... تویی ♡
تا یه ساعت ماتم برده بود . همینطوری بهش نگاه میکردم . داشت برام دست تکون میداد . از هنگی در اومدم .
گفتم : چی ؟! چی شده ؟!
بعد اینکه به خودم اومدم گفتم : تو خجالت نمیکشی ؟! من مثل خواهرت میمونم ! بعد اومدی به من درخواست دوستی میدی ؟!
بعدش اونجا رو ترک کردم . با عصبانیت راه میرفتم و با خودم میگفتم : من ساده رو نگا ! میخواستم بهش کمک کنم ، بعد نگو باید به خودم کمک کنم ! نوبره والا ! شعورم خوب چیزیه ! ولی ،،، زیاده روی کردم ! نباید باهاش اونجوری حرف میزدم . ازم دلخور نشده باشه ؟! خب ،،، عب نداره فردا تو دانشگاه از دلش در میارم .
همینطور داشتم از جلوی مغازه ها رد میشدم که چشم خورد به یک پیراهن مردونه که حس شیشمم میگفت خیلی بهش میاد .
با خودم گفتم : خب بزار اینو براش بخرم بعد از دلش در بیارم . رفتم و پیراهن رو خریدم .
صبح شد ...
۵.۹k
۰۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.