سلام
به تعداد اشک هایمان میخندیم.
دیانا
با شیطنت به بچه ها نگاه کردم.
اوممم چیکار کنم.
دیگه چه آتیشی بسوزنم.
با فکری که زهنم رسید به سمت ارسلان رفتم و در گوشش گفتم.
(من)ارسللللاااان میگم..
(ارسلان)بگو
(من)ترقه داری؟
با تعجب بهم نگاه کرد و سرش رو به معنی منفی به چپ و راست فرستاد.
(من)ایش این اطراف مغازی نداره مه ترقه داشته باشن.
(ارسلان)داره داره.
(من)پس پاشون بریم بخریم که نقشه دارم.
(ارسلان)دیانا این سری اعداممون میکنن
(من)ن ن پاشو
(ارسلان)ای خیدا از دست این بچه
لبخند دندون نمای زدم و رو به بچه ها گفتم
(من)منو ارسلان بریم خوراکی بگیریم بیایم
همه بچه ها اوکی دادن و منو ارسلان بعد برداشتن پول رفتیم.
(ارسلان)خوب بگو ببینم چی تو سرت میگذره؟
نقشم رو براش تعریف کردم که لبخندی زد و شیطون نگام کرد.
به مغازه رسیدیم و من کلی خوراکی برداشتم و ارسلان هم چند تا ترقه خوب برداشت.
چون نزدیک چهار شنبه سوری بود ترقه داشت مغازه.
بعد این که ارسلان حساب کرد به سمت خونشون حرکت کردیم.
وقتی رسیدیم گفتم
(من)خوب ارسلان فندک
ارسلان فندکی رو کف دستام گذاشت که با تعجب نگاش کردم و از گردنش آویزون شدم و گفتم
(من)چی تو سیگار میکشی؟سیگاری شدی ؟ به مامانت بگم؟
(ارسلان)ای ای ولم کن وروجک از مغازه گرفتم دیگه
(من)اهان خیالم راحت شد
چش قری بهم رفت و ترقی رو روشت کرد و انداخت تو حیاط و چند تا دیگه هم پشت سر هم انداخت.
صدای جیغ جیغ بچه ها میومد و ما پاره شده بودیم از خنده.
(محشاد)وای داعش دعشیا حمله کردن
(محراب)محشاد بدون خیلی دوست داشتم و دارم
(محمد)پانیذ بیا پیشم ازش محافظت کنم
(عسل)رضا تو چرا از من محافظت نمیکنی؟
(رضا)بخدا ببین دارم میام تا محافظت کنم ازت
(محشاد)ای وای داداشم داداشم حتمی تو راه گشتن
(محمد)یه دقیقه همه خفه.
همه ساکت شد ولی ما هنوز داشتیم میخندیدیم که یهو در باز شد و بچه ها اومدن بیرون.
(رضا)ای ارسلان اگر من اون ترقه ها رو نکردم تو خشتکت.
منو ارسلان نگاهی بهم کردیم که ارسلان آروم جوری که فقط من بشنوم گفت.
(ارسلان)بدو که اوضاع خیلی خیطه.
تا خواستیم فرار کنیم بچه ها گرفتنمون و ما رو فرستاد تو خونه.
(محراب)محشاد شلنگ آب رو بیار
(محمد)پانی سس برو سس بیر
(رضا)ام ام عسل تو هم برو هرچی تو یخچال هست رو بیار مثل تخم مرغ نوشابه.
(ارسلان)بابا ما رفیقیم این حرفا رو نداریم که
(محمد)اره بابا چیزی نیست که فقط میخوام دوتا جوجه شیطون رو تبدیل به غذا کنین
(من)بخدا من هنوز شوعر نکردم من بچه دار نشدم هنوز جونم ولم کنید
(رضا)نوچ ایشالا اون دنیا
اونا خنده های شیطانی میکرد و منو ارسلان به گریه کردن افتادیم.
پارت _۲۴
دیانا
با شیطنت به بچه ها نگاه کردم.
اوممم چیکار کنم.
دیگه چه آتیشی بسوزنم.
با فکری که زهنم رسید به سمت ارسلان رفتم و در گوشش گفتم.
(من)ارسللللاااان میگم..
(ارسلان)بگو
(من)ترقه داری؟
با تعجب بهم نگاه کرد و سرش رو به معنی منفی به چپ و راست فرستاد.
(من)ایش این اطراف مغازی نداره مه ترقه داشته باشن.
(ارسلان)داره داره.
(من)پس پاشون بریم بخریم که نقشه دارم.
(ارسلان)دیانا این سری اعداممون میکنن
(من)ن ن پاشو
(ارسلان)ای خیدا از دست این بچه
لبخند دندون نمای زدم و رو به بچه ها گفتم
(من)منو ارسلان بریم خوراکی بگیریم بیایم
همه بچه ها اوکی دادن و منو ارسلان بعد برداشتن پول رفتیم.
(ارسلان)خوب بگو ببینم چی تو سرت میگذره؟
نقشم رو براش تعریف کردم که لبخندی زد و شیطون نگام کرد.
به مغازه رسیدیم و من کلی خوراکی برداشتم و ارسلان هم چند تا ترقه خوب برداشت.
چون نزدیک چهار شنبه سوری بود ترقه داشت مغازه.
بعد این که ارسلان حساب کرد به سمت خونشون حرکت کردیم.
وقتی رسیدیم گفتم
(من)خوب ارسلان فندک
ارسلان فندکی رو کف دستام گذاشت که با تعجب نگاش کردم و از گردنش آویزون شدم و گفتم
(من)چی تو سیگار میکشی؟سیگاری شدی ؟ به مامانت بگم؟
(ارسلان)ای ای ولم کن وروجک از مغازه گرفتم دیگه
(من)اهان خیالم راحت شد
چش قری بهم رفت و ترقی رو روشت کرد و انداخت تو حیاط و چند تا دیگه هم پشت سر هم انداخت.
صدای جیغ جیغ بچه ها میومد و ما پاره شده بودیم از خنده.
(محشاد)وای داعش دعشیا حمله کردن
(محراب)محشاد بدون خیلی دوست داشتم و دارم
(محمد)پانیذ بیا پیشم ازش محافظت کنم
(عسل)رضا تو چرا از من محافظت نمیکنی؟
(رضا)بخدا ببین دارم میام تا محافظت کنم ازت
(محشاد)ای وای داداشم داداشم حتمی تو راه گشتن
(محمد)یه دقیقه همه خفه.
همه ساکت شد ولی ما هنوز داشتیم میخندیدیم که یهو در باز شد و بچه ها اومدن بیرون.
(رضا)ای ارسلان اگر من اون ترقه ها رو نکردم تو خشتکت.
منو ارسلان نگاهی بهم کردیم که ارسلان آروم جوری که فقط من بشنوم گفت.
(ارسلان)بدو که اوضاع خیلی خیطه.
تا خواستیم فرار کنیم بچه ها گرفتنمون و ما رو فرستاد تو خونه.
(محراب)محشاد شلنگ آب رو بیار
(محمد)پانی سس برو سس بیر
(رضا)ام ام عسل تو هم برو هرچی تو یخچال هست رو بیار مثل تخم مرغ نوشابه.
(ارسلان)بابا ما رفیقیم این حرفا رو نداریم که
(محمد)اره بابا چیزی نیست که فقط میخوام دوتا جوجه شیطون رو تبدیل به غذا کنین
(من)بخدا من هنوز شوعر نکردم من بچه دار نشدم هنوز جونم ولم کنید
(رضا)نوچ ایشالا اون دنیا
اونا خنده های شیطانی میکرد و منو ارسلان به گریه کردن افتادیم.
پارت _۲۴
۹.۰k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.