پارت هشتم ( رویای تاریک)
با وارد شدنش همه جا بوی گل رز گرفت اون دختر خیلی زیبا بود تا جایی که به دختر بودن خودم شک کردم واقعاً خوشگل بود به سمت آیاتو رفت البته تعجبی هم نداره و کلی با هم حرف میزدن و این چیزا خلاصه از این مهمونی خسته شده بودم واقعا به این میگن مهمونی آخه
از روی پله های سالن بالا میرفتم بوی عطر اون دختر بیشتر شده بود یهویی دیدم که اون دختر داره از پله ها میاد پایین و مثل همیشه نگاه ها روش بود تو همون لحظه پاش پیچ خورد و نزدیک بود بیفته که من بغلش کرده وزنش خیلی کم بود راحت میتونستم بلندش کنم نگاهی به پاش انداختم کفشش پر خون شده بود سریع از پله ها رفتم بالا و گزاشتمش روی صندلی کفشش رو درآوردم و از کیفم یه باند و گاز ، پنبه و بتادین در آوردن سعی کردم حواسش رو پرت کنم تا درد نکشه
گفتم: اسمت چیه ؟
گفت: سلام من طوکو هستم .
گفتم : از اشناییت خوشبختم توکو من سی هو هستم پات تا دو روز دیگه خوب میشه ولی حواست به پات باشه زیاد به خودت زحمت نده .
بعد آیاتو اومد و توکو رو بغل کرد و برد منم وسایلام رو جمع میکردم که اوتانی اومد پیشم گفت : کارت عالی بود واقعا چجوری تونستی توکو رو بلند کنی ؟؟
گفتم: شاید من به نظر پوست استخون بیام اما من یه وزنه بردارم یا لااقل بودم .
گفت: از مهمونی خسته شدی نه ؟
گفتم: به گمونم .
گفت : دنبالم بیا .
و سریع دستم رو گرفت و دیوید من هم دنبالش دوییدم و تو همون زمان آیاتو رو دیدم که یه جوری نگام میکرد که انگار میخواد بکشم من احمیتی ندادم و دنبال اوتانی دویدم و بلاخره رسیدیم یه جای خیلی قشنگ بود رو پشت بوم یکی از ساختمون های اونجا بودیم ساختمون حدودا 37 طبقه داشت روی پشت بود یه تخت بزرگ با کلی بالشت بود یه جعبه کیک 🍰🍰 توت فرنگی و شکلات 🍫🍫 اونجا بود همه جا ریسه و گلبرگ تزئین شده بود من پریدم روی تخت و کفش های پاشنه بلندم رو در آوردم و از روی پشت بوم پرت کردم پایین اوتانی گفت: چیکار میکنی.
گفتم : از این کفش از این مدل مو از این لباس متنفرم .
تو همون لحظه بوم یه پروانه 🦋🦋 دور سرم چرخید و لباسام و مدل مو هام و کفشام عوض شدن اونقدر خسته بودم که حال نداشتم بلند شم اوتانی گفت : تو واقعا خیلی باحالی .
گفتم : راستشو بگو اینجا رو برای کی درست کرده بودی ؟؟
گفت: برای قشنگترین و با حال ترین دختر جمع .گفتم: توکو یا ایون ؟؟
گفت : تو دیگه .
دلم میخواست حرف بزنم اما گشنم بود اوتانی برام دو تیکه کیک گزاشت شکلاتی و توت فرنگی خودش هم شکلاتی برداشت من هر دو تا رو خوردم و روی تخت خواب رفتم اوتانی منو بغل کرد و شروع کرد به پرواز کردن و منو برد خونه و گزاشت روی تخت یه جعبه بزرگ آبی و بنفش گزاشت کنارم و رفت
ادامه دارد .....
از روی پله های سالن بالا میرفتم بوی عطر اون دختر بیشتر شده بود یهویی دیدم که اون دختر داره از پله ها میاد پایین و مثل همیشه نگاه ها روش بود تو همون لحظه پاش پیچ خورد و نزدیک بود بیفته که من بغلش کرده وزنش خیلی کم بود راحت میتونستم بلندش کنم نگاهی به پاش انداختم کفشش پر خون شده بود سریع از پله ها رفتم بالا و گزاشتمش روی صندلی کفشش رو درآوردم و از کیفم یه باند و گاز ، پنبه و بتادین در آوردن سعی کردم حواسش رو پرت کنم تا درد نکشه
گفتم: اسمت چیه ؟
گفت: سلام من طوکو هستم .
گفتم : از اشناییت خوشبختم توکو من سی هو هستم پات تا دو روز دیگه خوب میشه ولی حواست به پات باشه زیاد به خودت زحمت نده .
بعد آیاتو اومد و توکو رو بغل کرد و برد منم وسایلام رو جمع میکردم که اوتانی اومد پیشم گفت : کارت عالی بود واقعا چجوری تونستی توکو رو بلند کنی ؟؟
گفتم: شاید من به نظر پوست استخون بیام اما من یه وزنه بردارم یا لااقل بودم .
گفت: از مهمونی خسته شدی نه ؟
گفتم: به گمونم .
گفت : دنبالم بیا .
و سریع دستم رو گرفت و دیوید من هم دنبالش دوییدم و تو همون زمان آیاتو رو دیدم که یه جوری نگام میکرد که انگار میخواد بکشم من احمیتی ندادم و دنبال اوتانی دویدم و بلاخره رسیدیم یه جای خیلی قشنگ بود رو پشت بوم یکی از ساختمون های اونجا بودیم ساختمون حدودا 37 طبقه داشت روی پشت بود یه تخت بزرگ با کلی بالشت بود یه جعبه کیک 🍰🍰 توت فرنگی و شکلات 🍫🍫 اونجا بود همه جا ریسه و گلبرگ تزئین شده بود من پریدم روی تخت و کفش های پاشنه بلندم رو در آوردم و از روی پشت بوم پرت کردم پایین اوتانی گفت: چیکار میکنی.
گفتم : از این کفش از این مدل مو از این لباس متنفرم .
تو همون لحظه بوم یه پروانه 🦋🦋 دور سرم چرخید و لباسام و مدل مو هام و کفشام عوض شدن اونقدر خسته بودم که حال نداشتم بلند شم اوتانی گفت : تو واقعا خیلی باحالی .
گفتم : راستشو بگو اینجا رو برای کی درست کرده بودی ؟؟
گفت: برای قشنگترین و با حال ترین دختر جمع .گفتم: توکو یا ایون ؟؟
گفت : تو دیگه .
دلم میخواست حرف بزنم اما گشنم بود اوتانی برام دو تیکه کیک گزاشت شکلاتی و توت فرنگی خودش هم شکلاتی برداشت من هر دو تا رو خوردم و روی تخت خواب رفتم اوتانی منو بغل کرد و شروع کرد به پرواز کردن و منو برد خونه و گزاشت روی تخت یه جعبه بزرگ آبی و بنفش گزاشت کنارم و رفت
ادامه دارد .....
۶.۰k
۲۷ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.