عشق بین مافیا و خون آشام🍷🥂
(از زبان ادمین )
رفتن تو اتاقاشون و خوابیدن ساعت پنج و نیم تهیونگ بیدار شد و رفت تا جیمین رو بیدار کنه و همین کارو هم کرد و آماده شدن که برن جنگل....)
*ویو یونا*
بعد از غذا یکم حرف زدیم و مینجی منو رسوند خونمون و من رفتم به مامانم سلام گفتم و مامانم گفت که دو ساعت دیگه میریم خونه مینجی منم باشه ای گفتم و رفتم اتاقم و یه حموم ۴۰ مینی گرفتم و اومدم بیرون موهای کوتاهم رو خوش کردم ساعت رو نگاه کردم دیدم ساعت 5:15رفتم یه لباس خوشگل انتخواب کردم و پوشیدم یه آرایش ملایم کردم (عکسشو میزارم)و مامانم صدام کرد گفت
علامت مامان یونا:*
* یونا بیا پایین بریم
رفتم رو پله ها و ساعت رو یه نگاه کردم و گفتم
×هنوز که ساعت 6 نشده
* تا بریم شیرینی بخریم و بریم خونشون 6 شده
×شیرینی دیگه واسه چی
* انقدر غر نزن بیا بریم
×واستا برم گردنبندم رو ببندم بیام
* هرکاری میخوای بکن فقط لفتش نده
×باشع
برگشتم تو اتاقم و گردنبدم و بستم داشتم در اتاقم رو باز میکردم که برم پایین گوشیم زنگ خورد دیدم مینجیه جوابشو دادم
×بله؟
+یوناااااا
×بلییییی
+الان وسطای حرف مامانم و بابام که داشتن آروم حرف میزدن هتل شنیدم
×خو یعنی چی شاید دارن هتل میگیرن برین مسافرت
+خرههههه
×هاا
+یادته باباهامون چند روز پیش یه هتل خریدن(پولدارن دیگه😒)
×خو
+یادته دارن دنبال دوتا اداره کننده میگردن
÷خو(درحال آب خوردن....تو ماگش آب داشت)
×خو به جمالت داداش شاید میخوان ما دوتا اونجا رو اداره کنیم که دوشب پشت سر هم دارین میاین خونمون و هر دفعه بهمون میگن برین تو اتاق حرف های خصوصی داریم
+اهم اهم اهم اهم(مثلا آب پرید تو گلوش و داره سرفه میکنه)
×چیشد..خوبی؟....مردی؟....
+آخخخخخ......نه متسفانه هنوز زندم
*یونااااااااا(اوه اوه مامانش صداش کرد)
+بلهههههه
امیدوارم خوب شده باشه چون یکم بی حوصله نوشتم واقعا خوابم میاد از ساعت ۵ صب بیدارم☹️🩵
ببخشید دیگه امتحان و اینا پلیززز درک:)))))
رفتن تو اتاقاشون و خوابیدن ساعت پنج و نیم تهیونگ بیدار شد و رفت تا جیمین رو بیدار کنه و همین کارو هم کرد و آماده شدن که برن جنگل....)
*ویو یونا*
بعد از غذا یکم حرف زدیم و مینجی منو رسوند خونمون و من رفتم به مامانم سلام گفتم و مامانم گفت که دو ساعت دیگه میریم خونه مینجی منم باشه ای گفتم و رفتم اتاقم و یه حموم ۴۰ مینی گرفتم و اومدم بیرون موهای کوتاهم رو خوش کردم ساعت رو نگاه کردم دیدم ساعت 5:15رفتم یه لباس خوشگل انتخواب کردم و پوشیدم یه آرایش ملایم کردم (عکسشو میزارم)و مامانم صدام کرد گفت
علامت مامان یونا:*
* یونا بیا پایین بریم
رفتم رو پله ها و ساعت رو یه نگاه کردم و گفتم
×هنوز که ساعت 6 نشده
* تا بریم شیرینی بخریم و بریم خونشون 6 شده
×شیرینی دیگه واسه چی
* انقدر غر نزن بیا بریم
×واستا برم گردنبندم رو ببندم بیام
* هرکاری میخوای بکن فقط لفتش نده
×باشع
برگشتم تو اتاقم و گردنبدم و بستم داشتم در اتاقم رو باز میکردم که برم پایین گوشیم زنگ خورد دیدم مینجیه جوابشو دادم
×بله؟
+یوناااااا
×بلییییی
+الان وسطای حرف مامانم و بابام که داشتن آروم حرف میزدن هتل شنیدم
×خو یعنی چی شاید دارن هتل میگیرن برین مسافرت
+خرههههه
×هاا
+یادته باباهامون چند روز پیش یه هتل خریدن(پولدارن دیگه😒)
×خو
+یادته دارن دنبال دوتا اداره کننده میگردن
÷خو(درحال آب خوردن....تو ماگش آب داشت)
×خو به جمالت داداش شاید میخوان ما دوتا اونجا رو اداره کنیم که دوشب پشت سر هم دارین میاین خونمون و هر دفعه بهمون میگن برین تو اتاق حرف های خصوصی داریم
+اهم اهم اهم اهم(مثلا آب پرید تو گلوش و داره سرفه میکنه)
×چیشد..خوبی؟....مردی؟....
+آخخخخخ......نه متسفانه هنوز زندم
*یونااااااااا(اوه اوه مامانش صداش کرد)
+بلهههههه
امیدوارم خوب شده باشه چون یکم بی حوصله نوشتم واقعا خوابم میاد از ساعت ۵ صب بیدارم☹️🩵
ببخشید دیگه امتحان و اینا پلیززز درک:)))))
۷.۰k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.