غروب و باد خفیف و دو تکه ابر کبود
غروب و باد خفیف و دو تکه ابر کبود
هوا برای خداحافظی مساعد بود
خدا نظاره گر صحنه،ما دو بازیگر
نمایشی که رسیده به صحنه ی آخر
نگاهمان گرهی خورد و صورتش چرخید
دیالوگی نشنیدم،دیالوگی نشنید
غریبه آمده بود و غریبه تر می رفت
زنی که با چمدانش به سمت در می رفت
به دست و پا زدنم،التماس آغوشم
بهانه گیری تخت و اتاق و تن پوشم
به قاب عکس زنی که خیال رفتن داشت
زنی که دست مرا توی عکس بر تن داشت
به آینه که مرا در کنار تو دیده
و از دلت که شده سنگ سخت ترسیده
به خانه ای که قسم خورده مسلخم بشود
به من که باید از آینده ی تو کم بشود
به اشک پنجره ها و به سکته ی ساعت
به در به سقف به دیواراز سر عادت
نگاه کردی و بی درد رد شدی ای زن
چه بی تفاوت از این مرد رد شدی ای زن
نرو،به کوچه ی تاریک اعتماد نکن
به صحنه های رومانتیک،اعتماد نکن
نگاه کوچه تنت را به باد خواهد داد
مسیر حادثه را امتداد خواهد داد
تمام جاذبه ات را زمانه می گیرد
زنی شبیه تو در ذهن کوچه می میرد
میان حجم عظیم شکنجه تنهایی
تو بی من از پس این کوچه بر نمی آیی
شنید آنچه که باید ولی افاقه نکرد
تلاش کوچه ی تاریک را،علاقه نکرد
لباس و عطر تنش را نبرد و راهی شد
مرا به خاطره هایش سپرد و راهی شد
چقدر خاطره از چشم های تر افتاد
چقدر واژه ی برگرد پشت در افتاد
دوباره گریه ی بعد از شراب در راه است
دوباره لشکری از اضطراب در راه است
دوباره شام تکی با تشکر از دیوار
به جای گونه ی تو بوسه بر لب سیگار
فرار سمت خیابان دوباره در به دری
نمای کوچه که دیگر ازآن نمی گذری
دوباره پرسه زدن در هوای بارانی
و عقد یک شبه ی یک زن خیابانی
دوباره عطر تنم بر تن زنی که تو نیست
دوباره محو سخن گفتن زنی که تو نیست
دوباره سهم من از شب سقوط خواهد شد
دوباره خانه پر از عنکبوت خواهد شد
من از سیاهی شب کودکانه می ترسم
من از تمام زوایای خانه می ترسم
از امتداد شب و اضطراب و تنهایی
از این امید عبث که دوباره می آیی
از اینکه خودخوری من همیشگی شده است
و نام دیگر این درد زندگی شده است
از اینکه توی سرم جنگ رو به پایان نیست
از اینکه خط زدن تو چقدر آسان نیست
از اشک و بغض و غم کودکانه ی یک مرد
از اعتقاد مزخرف به واژه ی برگرد
دلم گرفته ولی از تو انتظاری نیست
برو که داخل تقویم من بهاری نیست
برو نمانده امیدی برای دیدارت
برو عروسک زیبا خدا نگهدارت..
هوا برای خداحافظی مساعد بود
خدا نظاره گر صحنه،ما دو بازیگر
نمایشی که رسیده به صحنه ی آخر
نگاهمان گرهی خورد و صورتش چرخید
دیالوگی نشنیدم،دیالوگی نشنید
غریبه آمده بود و غریبه تر می رفت
زنی که با چمدانش به سمت در می رفت
به دست و پا زدنم،التماس آغوشم
بهانه گیری تخت و اتاق و تن پوشم
به قاب عکس زنی که خیال رفتن داشت
زنی که دست مرا توی عکس بر تن داشت
به آینه که مرا در کنار تو دیده
و از دلت که شده سنگ سخت ترسیده
به خانه ای که قسم خورده مسلخم بشود
به من که باید از آینده ی تو کم بشود
به اشک پنجره ها و به سکته ی ساعت
به در به سقف به دیواراز سر عادت
نگاه کردی و بی درد رد شدی ای زن
چه بی تفاوت از این مرد رد شدی ای زن
نرو،به کوچه ی تاریک اعتماد نکن
به صحنه های رومانتیک،اعتماد نکن
نگاه کوچه تنت را به باد خواهد داد
مسیر حادثه را امتداد خواهد داد
تمام جاذبه ات را زمانه می گیرد
زنی شبیه تو در ذهن کوچه می میرد
میان حجم عظیم شکنجه تنهایی
تو بی من از پس این کوچه بر نمی آیی
شنید آنچه که باید ولی افاقه نکرد
تلاش کوچه ی تاریک را،علاقه نکرد
لباس و عطر تنش را نبرد و راهی شد
مرا به خاطره هایش سپرد و راهی شد
چقدر خاطره از چشم های تر افتاد
چقدر واژه ی برگرد پشت در افتاد
دوباره گریه ی بعد از شراب در راه است
دوباره لشکری از اضطراب در راه است
دوباره شام تکی با تشکر از دیوار
به جای گونه ی تو بوسه بر لب سیگار
فرار سمت خیابان دوباره در به دری
نمای کوچه که دیگر ازآن نمی گذری
دوباره پرسه زدن در هوای بارانی
و عقد یک شبه ی یک زن خیابانی
دوباره عطر تنم بر تن زنی که تو نیست
دوباره محو سخن گفتن زنی که تو نیست
دوباره سهم من از شب سقوط خواهد شد
دوباره خانه پر از عنکبوت خواهد شد
من از سیاهی شب کودکانه می ترسم
من از تمام زوایای خانه می ترسم
از امتداد شب و اضطراب و تنهایی
از این امید عبث که دوباره می آیی
از اینکه خودخوری من همیشگی شده است
و نام دیگر این درد زندگی شده است
از اینکه توی سرم جنگ رو به پایان نیست
از اینکه خط زدن تو چقدر آسان نیست
از اشک و بغض و غم کودکانه ی یک مرد
از اعتقاد مزخرف به واژه ی برگرد
دلم گرفته ولی از تو انتظاری نیست
برو که داخل تقویم من بهاری نیست
برو نمانده امیدی برای دیدارت
برو عروسک زیبا خدا نگهدارت..
۹.۵k
۱۹ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.