دیروز عصر نوزادی را در آغوش گرفته بودم!
دیروز عصر نوزادی را در آغوش گرفته بودم!
چند روزی بود که به این دنیا آمده بود!
از همه جا بی خبر می خندید!
دلم می خواست می توانست حرف هایم را بفهمد تا به او از این دنیا بگویم.
به او توضیح بدهم هر کسی که می خندد،خوشحال نیست.
دست های کوچکش را وقتی گرفتم،او هم محکم انگشتم را گرفت.
باید به او می گفتم که وقتی بزرگ شدی به هر دستی اعتماد نکن؛شاید تنهایت گذاشت!
باید حرف هایم را می فهمید که به او می گفتم نگذار دنیا علیه تو بایستد.
ای کاش او هم می توانست حرف بزند و برایم کمی از خدا می گفت.
حالا که به هر دلیلی خدا تو را فرستاده است فقط نگذار این دل آرامت،مثل ما بی قرار شود. #نرگس_بنار
چند روزی بود که به این دنیا آمده بود!
از همه جا بی خبر می خندید!
دلم می خواست می توانست حرف هایم را بفهمد تا به او از این دنیا بگویم.
به او توضیح بدهم هر کسی که می خندد،خوشحال نیست.
دست های کوچکش را وقتی گرفتم،او هم محکم انگشتم را گرفت.
باید به او می گفتم که وقتی بزرگ شدی به هر دستی اعتماد نکن؛شاید تنهایت گذاشت!
باید حرف هایم را می فهمید که به او می گفتم نگذار دنیا علیه تو بایستد.
ای کاش او هم می توانست حرف بزند و برایم کمی از خدا می گفت.
حالا که به هر دلیلی خدا تو را فرستاده است فقط نگذار این دل آرامت،مثل ما بی قرار شود. #نرگس_بنار
۲.۰k
۲۰ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.