𝑺𝒉𝒐𝒕 14
جیمین ویو
سرجام خشک شده بودمم جوری که حتی نتونستم یه کلمه حرف بزنم انگار مغزم از کار افتاده بود فقط سرمو گرفتم و نشستم گریم بند نمی یومد
احساس پوچی میکردم
جیمز:جیمین خوبی ؟؟
جیمین:نه چرا حواست نبود (با داد)
جیمز :به خدا من فقط یه لحظه رفتم بیرون
جیمین:نباید میرفتی نباید تنهاش میزاشتی (با گریه )
جیمز :بهت قول میدم پیداش کنم
بیا ببرمت خونه
جیمز ویو
به زور بلندش کردم و بردمش تو ماشین و
تا خونم رانندگی کردم
تا رسیدیم دیدم خوابیده
به زور کولش کردمو بردمش تو خونه
گذاشتمش رو تخت و پیشش نشستم
جیمز:بهت قول میدم پیداش کنم
اینو گفتم و رفتم سرکار اونجا بهتر میتونم تمرکز کنم و پیداش کنم
ات ویو
چشمامو یکم باز کردم همه جا تاریک بود فقط یکم نور از یه پنجره کوچیک تو اتاق میتابید
دستام بسته بود
یه جای خیلی کثیف بودم بوی خون و بوی گوشت فاسد داشت خفم میکرد داشتم فکر میکردم که یکدفعه یکی با لگد اومد تو
یکم که به صورتش نگاه کردم
به نظرم آشنا بود
اما چون تار میدیدم نشناختمش
ب.ات:بلاخره پیدات کردم
ات ویو
صداش مو به تنم سیخ میکرد کابوس شبانه روزم بلاخره اومده بود سراغم
با بی جونی و تعجب گفتم:با...بابا تویی
پ.ات:دلت برای بابایی تنگ نشده بود
ات:کی دلش برای یه روانی تنگ میشه
پ.ات:فعلا که مهمون منی تا اون مثلا عشقت بیاد نجاتت بده
ات:به جیمین کاری نداشته باش
پ.ات:قول نمیدم
این گفت و با یه خنده نفرت انگیز رفت بیرون
ات:اشکام سرازیر شدن تمام مدتی که تو کما بودم اون پیشم بود نباید بزارم بهش آسیبی بزنه
من وجودش رو حس میکردم ولی نمیتونستم کاری کنم
دلم براش تنگ شده بود
واینا همه بهونه هایی بود که بیشتر اشک بریزم
شرط100تا کامنت
سرجام خشک شده بودمم جوری که حتی نتونستم یه کلمه حرف بزنم انگار مغزم از کار افتاده بود فقط سرمو گرفتم و نشستم گریم بند نمی یومد
احساس پوچی میکردم
جیمز:جیمین خوبی ؟؟
جیمین:نه چرا حواست نبود (با داد)
جیمز :به خدا من فقط یه لحظه رفتم بیرون
جیمین:نباید میرفتی نباید تنهاش میزاشتی (با گریه )
جیمز :بهت قول میدم پیداش کنم
بیا ببرمت خونه
جیمز ویو
به زور بلندش کردم و بردمش تو ماشین و
تا خونم رانندگی کردم
تا رسیدیم دیدم خوابیده
به زور کولش کردمو بردمش تو خونه
گذاشتمش رو تخت و پیشش نشستم
جیمز:بهت قول میدم پیداش کنم
اینو گفتم و رفتم سرکار اونجا بهتر میتونم تمرکز کنم و پیداش کنم
ات ویو
چشمامو یکم باز کردم همه جا تاریک بود فقط یکم نور از یه پنجره کوچیک تو اتاق میتابید
دستام بسته بود
یه جای خیلی کثیف بودم بوی خون و بوی گوشت فاسد داشت خفم میکرد داشتم فکر میکردم که یکدفعه یکی با لگد اومد تو
یکم که به صورتش نگاه کردم
به نظرم آشنا بود
اما چون تار میدیدم نشناختمش
ب.ات:بلاخره پیدات کردم
ات ویو
صداش مو به تنم سیخ میکرد کابوس شبانه روزم بلاخره اومده بود سراغم
با بی جونی و تعجب گفتم:با...بابا تویی
پ.ات:دلت برای بابایی تنگ نشده بود
ات:کی دلش برای یه روانی تنگ میشه
پ.ات:فعلا که مهمون منی تا اون مثلا عشقت بیاد نجاتت بده
ات:به جیمین کاری نداشته باش
پ.ات:قول نمیدم
این گفت و با یه خنده نفرت انگیز رفت بیرون
ات:اشکام سرازیر شدن تمام مدتی که تو کما بودم اون پیشم بود نباید بزارم بهش آسیبی بزنه
من وجودش رو حس میکردم ولی نمیتونستم کاری کنم
دلم براش تنگ شده بود
واینا همه بهونه هایی بود که بیشتر اشک بریزم
شرط100تا کامنت
۳۳.۵k
۲۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.