فیک King of the Moon🍷🧛🏻♂️ پارت⁴
جین هی « به نگهبان نگاه کردم و با لکنت گفتم « این....این..چرا چشماش قرمزه....چرا اینقدر ترسناک شده...نمیدونم چرا با دیدن چشماش احساس کردم یه بار اون چشما رو دیدم....و منتظر جواب نگهبان شدم...اما یهو سر گیجه شدیدی گرفتم....روی زمین نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم...
نگهبان « خیلی دوست داشتم بدونم چرا عالیجناب این دختر انسان رو اورده بود به قلعه اما کسی جرعت نداشت این سوال رو از ایشون بپرسه....برگشتم و دیدم ایشون به همراه فرمانده ها دارن میان تعظیمی کردم و دیدم اون دختره با لکنت پرسید چرا عالیجناب چشماشون قرمزه..اما همین که اومدم جواب بدم که دیدم سرش رو بین دستاش گرفت و شروع کرد گریه کردن...هول کرده بودم برای همین به طرف اتاق عالیجناب رفتم
شوگا « چقدر سر و کله زدن با این جادوگر های زبون نفهم سخته.....سرم رو به صندلی اتاقم تکیه دادم و چشام رو روی هم گذاشتم که یهو در باز شد و یکی اومد داخل
نگهبان « سرورممممممم
شوگا « چشماش رو باز کردم دیدم همون نگهبانیه که برای محافظت از جین هی گذاشته بودم....یادمه گفته بودم قبل از اینکه وارد اتاق بشین دَر بزنید نه؟
نگهبان « معذرت میخوام سرورم اما اون دختر انسان ظاهرا حالش بد شده
شوگا « چی؟ مگه تو اتاقش نیست؟
نگهبان « گفتن میخوان قدم بزنن....منم آوردمشون بیرون اما...
شوگا « راه رو نشون بده...
نگهبان « چشم قربان
شوگا « دنبال نگهبان رفتم و دیدم اون دختر سرش رو توی دستاش گرفته و گریه میکنه....برو دکتر رو خبر کن
نگهبان « چشم
شوگا « اروم نزدیکش شدم...هی خوبی؟ آروم سرش رو بالا اورد و خیلی مظلوم نگام کرد....چشماش پر از اشک بود....
جین هی « سرم خیلی درد میکرد و فقط میتونستم گریه کنم...چند دقیقه تو همین حالت بودم که صدای همون امپراطور عجیب غریب که بهش میگفتن امپراطور مین یونگی رو شنیدم البته کسی جرعت نداشت اسمش رو به زبون بیاره...سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم....چشماش دیگه قرمز نبود و یه جورایی بهم آرامش میداد...و تنها کسی بود که من اینجا میشناختم...محکم بغلش کردم و اونقدر گریه کردم که چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم...فقط یه کلمه قبل از بیهوشیم گفتم اونم یون یون بود...
شوگا « بعد از یه مدت طولانی که باهاش چشم تو چشم شده بودم....اومدم برم که محکم بغلم کرد و شروع کرد گریه کردن....شکه شده بودم و تکون نمیخوردم...وقتی به خودم اومدم دیدم دیگه صدایی ازش در نمیاد...و فقط قبل از ساکت شدنش کلمه یون یون شنیدم...فهمیدم بیهوش شده برای همین براید استایل بغلش کردم و بردمش توی اتاقش....
اقا من با اجازه میرم...وقتی اومدم پارت بعدی رو میزارم...امیدوارم دوست داشته باشید این پارت رو....و اینکه اگه ایرادی داره بگید برطرف کنم😁🐇💙
نگهبان « خیلی دوست داشتم بدونم چرا عالیجناب این دختر انسان رو اورده بود به قلعه اما کسی جرعت نداشت این سوال رو از ایشون بپرسه....برگشتم و دیدم ایشون به همراه فرمانده ها دارن میان تعظیمی کردم و دیدم اون دختره با لکنت پرسید چرا عالیجناب چشماشون قرمزه..اما همین که اومدم جواب بدم که دیدم سرش رو بین دستاش گرفت و شروع کرد گریه کردن...هول کرده بودم برای همین به طرف اتاق عالیجناب رفتم
شوگا « چقدر سر و کله زدن با این جادوگر های زبون نفهم سخته.....سرم رو به صندلی اتاقم تکیه دادم و چشام رو روی هم گذاشتم که یهو در باز شد و یکی اومد داخل
نگهبان « سرورممممممم
شوگا « چشماش رو باز کردم دیدم همون نگهبانیه که برای محافظت از جین هی گذاشته بودم....یادمه گفته بودم قبل از اینکه وارد اتاق بشین دَر بزنید نه؟
نگهبان « معذرت میخوام سرورم اما اون دختر انسان ظاهرا حالش بد شده
شوگا « چی؟ مگه تو اتاقش نیست؟
نگهبان « گفتن میخوان قدم بزنن....منم آوردمشون بیرون اما...
شوگا « راه رو نشون بده...
نگهبان « چشم قربان
شوگا « دنبال نگهبان رفتم و دیدم اون دختر سرش رو توی دستاش گرفته و گریه میکنه....برو دکتر رو خبر کن
نگهبان « چشم
شوگا « اروم نزدیکش شدم...هی خوبی؟ آروم سرش رو بالا اورد و خیلی مظلوم نگام کرد....چشماش پر از اشک بود....
جین هی « سرم خیلی درد میکرد و فقط میتونستم گریه کنم...چند دقیقه تو همین حالت بودم که صدای همون امپراطور عجیب غریب که بهش میگفتن امپراطور مین یونگی رو شنیدم البته کسی جرعت نداشت اسمش رو به زبون بیاره...سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم....چشماش دیگه قرمز نبود و یه جورایی بهم آرامش میداد...و تنها کسی بود که من اینجا میشناختم...محکم بغلش کردم و اونقدر گریه کردم که چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم...فقط یه کلمه قبل از بیهوشیم گفتم اونم یون یون بود...
شوگا « بعد از یه مدت طولانی که باهاش چشم تو چشم شده بودم....اومدم برم که محکم بغلم کرد و شروع کرد گریه کردن....شکه شده بودم و تکون نمیخوردم...وقتی به خودم اومدم دیدم دیگه صدایی ازش در نمیاد...و فقط قبل از ساکت شدنش کلمه یون یون شنیدم...فهمیدم بیهوش شده برای همین براید استایل بغلش کردم و بردمش توی اتاقش....
اقا من با اجازه میرم...وقتی اومدم پارت بعدی رو میزارم...امیدوارم دوست داشته باشید این پارت رو....و اینکه اگه ایرادی داره بگید برطرف کنم😁🐇💙
۵۱.۸k
۱۱ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.