پارت ۸۸
پارت ۸۸
ویو ته
ولش کردم و خودم رو پایین تر انداختم
جوری که حالا ب.ا.س.ن.م روی د.ی.ک.ش بود
خودم رو سه بار روش تکون دادم که صورتش رفت تو هم و به رونام چنگ انداخت
-آههه آییی...ته نک...نکن(ناله)
+من که کاری نمیکنم (پوزخند)
دوباره روش حرکت کردم که..
-آهههه لعنتی کاری نکن همینجا به ...اوههه فاکت بدم
+کی تو؟ هه نگران نباش دد . مشکلی پیش نمیاد (پوزخند)
-مطمئنی؟
+وقتی منو میزاری و میری فکر اینجاهاش رو هم میکردی
سریع پریدم از روش پایین و رفتم سمت آشپزخونه
از بالا صداش رو میشنیدم
-تهیونگ دستم بهت برسه ...(داد)
+نگران نباش نمیرسه (خنده و داد)
پا دو کردم سمت آجوما و پشتش پناه گرفتم
چند مین بعد کوک با صورتی جدی و عصبی اومد پایین .
با یه ابهتی داشت میومد سمتم و راستیَتِش ترسیده بودم
سریع فرار کردم و جونگ کوک هم پشت سرم میدویید
+نه ! تروخدا ... غلط کردم نیاااا (داد)
-وقتی میزاری و میری باید فکر اینجاشم میکردی(ادای تهیونگ رو در آورد :/)
+باشه بابا غلط کردم نکنننن(داد)
یهو از پشت گرفتَمو یه دستش رو روی کمرم و اون یکی رو روی باسنم گذاشت .
همینطور که پشت گوشم حرف میزد با هر کلمه فشار دستش رو روی باسنم بیشتر میکرد
-بهت گفتم یه کاری نکن همینجا به فاکت بدم(بم)
+آ...آیی نکن ...آخ
سریع بلندم کرد و رفت سمت اتاق
∞ه...هی پسرم کجا میبریش؟ بیاید غذا بخورید .
-ممنون آجوما میایم .
∞خب...آخه من باید برم بیرون کار دارم بیاید تا هستم باهم بخوریم .
قشنگ معلوم بود خورده تو ذوقش. به ناچار منو پایین گذاشت و رفتیم سمت آشپزخونه
بعد خوردن ناهار سمت آجوما برگشت و گفت
-خیلی ممنونم آجوما . خوشمزه بود
∞خواهش میکنم پسرم ؛ میگم کوک
-جانم؟
+جانم!!؟(حرصی)
-..(پوزخند)
∞من تا چند ساعت میرم بیرونو کار دارم ، از اون ور هم میخوام برم برا خونه خرید . این چند ساعت رو میمونی پیش تهیونگ؟
+واییی آجوما ، چرا فکر میکنی بچم؟ هر سری هی میگی کوک اینجا بمونه ! خودم بزرگ شدم میتونم بمونم چند ساعت رو(عصبی و کیوت)
∞من دیگه رفتم پسرم . مواظبش باش
+یااااا آجومااااااا
-خب دیگه آجوما هم که رفت .
+آ...آممم خب رفته باشه .
-خودتو نزن به اون راه ؛ میدونی که حالا باید برام جبران کنی
+چه پرو تشیف دارینا . من باید شاکی باشم حالا طلبکارم شدم؟(چشم غره)
-باشه پس خودت خواستی
اومد سمتم و منو انداخت رو کولش
+آی ولم کن ... آجوماااااا...ولم کننن(داد)
بدون توجه به حرفام منو برد تو اتاق و ...
اهم چی فکر میکنید؟؟
ویو ته
ولش کردم و خودم رو پایین تر انداختم
جوری که حالا ب.ا.س.ن.م روی د.ی.ک.ش بود
خودم رو سه بار روش تکون دادم که صورتش رفت تو هم و به رونام چنگ انداخت
-آههه آییی...ته نک...نکن(ناله)
+من که کاری نمیکنم (پوزخند)
دوباره روش حرکت کردم که..
-آهههه لعنتی کاری نکن همینجا به ...اوههه فاکت بدم
+کی تو؟ هه نگران نباش دد . مشکلی پیش نمیاد (پوزخند)
-مطمئنی؟
+وقتی منو میزاری و میری فکر اینجاهاش رو هم میکردی
سریع پریدم از روش پایین و رفتم سمت آشپزخونه
از بالا صداش رو میشنیدم
-تهیونگ دستم بهت برسه ...(داد)
+نگران نباش نمیرسه (خنده و داد)
پا دو کردم سمت آجوما و پشتش پناه گرفتم
چند مین بعد کوک با صورتی جدی و عصبی اومد پایین .
با یه ابهتی داشت میومد سمتم و راستیَتِش ترسیده بودم
سریع فرار کردم و جونگ کوک هم پشت سرم میدویید
+نه ! تروخدا ... غلط کردم نیاااا (داد)
-وقتی میزاری و میری باید فکر اینجاشم میکردی(ادای تهیونگ رو در آورد :/)
+باشه بابا غلط کردم نکنننن(داد)
یهو از پشت گرفتَمو یه دستش رو روی کمرم و اون یکی رو روی باسنم گذاشت .
همینطور که پشت گوشم حرف میزد با هر کلمه فشار دستش رو روی باسنم بیشتر میکرد
-بهت گفتم یه کاری نکن همینجا به فاکت بدم(بم)
+آ...آیی نکن ...آخ
سریع بلندم کرد و رفت سمت اتاق
∞ه...هی پسرم کجا میبریش؟ بیاید غذا بخورید .
-ممنون آجوما میایم .
∞خب...آخه من باید برم بیرون کار دارم بیاید تا هستم باهم بخوریم .
قشنگ معلوم بود خورده تو ذوقش. به ناچار منو پایین گذاشت و رفتیم سمت آشپزخونه
بعد خوردن ناهار سمت آجوما برگشت و گفت
-خیلی ممنونم آجوما . خوشمزه بود
∞خواهش میکنم پسرم ؛ میگم کوک
-جانم؟
+جانم!!؟(حرصی)
-..(پوزخند)
∞من تا چند ساعت میرم بیرونو کار دارم ، از اون ور هم میخوام برم برا خونه خرید . این چند ساعت رو میمونی پیش تهیونگ؟
+واییی آجوما ، چرا فکر میکنی بچم؟ هر سری هی میگی کوک اینجا بمونه ! خودم بزرگ شدم میتونم بمونم چند ساعت رو(عصبی و کیوت)
∞من دیگه رفتم پسرم . مواظبش باش
+یااااا آجومااااااا
-خب دیگه آجوما هم که رفت .
+آ...آممم خب رفته باشه .
-خودتو نزن به اون راه ؛ میدونی که حالا باید برام جبران کنی
+چه پرو تشیف دارینا . من باید شاکی باشم حالا طلبکارم شدم؟(چشم غره)
-باشه پس خودت خواستی
اومد سمتم و منو انداخت رو کولش
+آی ولم کن ... آجوماااااا...ولم کننن(داد)
بدون توجه به حرفام منو برد تو اتاق و ...
اهم چی فکر میکنید؟؟
۳.۱k
۳۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.