part: 49
حرفی نداشتم بزنم
این پسر با همه ی اون رومخ بودنش بازم ی حسی بهم میده که تاحالا تجربش نکردم نمیتونم دقیق بگم این چ حسیه ولی میتونم با قاطعیت بگم که هیچوقت نمیخوام تموم شه
کوک: اگرم میخوای بگی که حرفای دیشبت الکی بوده و تو حال خودت نبودی........باشه
وقتی دید بازم حرفی نمیزنم خواست بره ولی نمیخواستم اینجوری ناراحت ببینمش نمیخواستم ازم دور بشه
هانا:درسته من دوست دارم و حرفام الکی نبود ولی نمیخوام قبولش کنم کوک لطفا درکم کن
کوک: ینی چی نمیخوای قبولش کنی
هانا: تابحال به هرکی وابسته شدمو دوسش داشتمو به بدترین شکل ممکن از دست دادم نمیخوام دیگه توام جزو اونا باشی نمیخوام تورم از دست بدم کافیه مین جه بفهمه اینو حتما... حتما بلایی سر توام میاره و این ترسِ منه
کوک: نمیدی قول میدم از دستم نمیدی
نمیزارم اون عوضی ازهم جدامون کنه
اون مین جه رو درست حسابی نمیشناخت نمیدونست برای عذاب دادن من چ کارایی میکنه ولی همین یبار میخواستم بهش اعتماد کنم و کمتر اوضاع رو برای جفتمون سخت کنم
جلوم زانو زد و گفت
_خودت خوب میدونی هیچوقت زیر قولم نمیزنم همین یبارو بهم اعتماد کن
سرمو بالا اووردم و بلاخره بعد مدتی به چشاش خیره شدم خنده ای رو لبم نقش بست
هانا:هیچوقت فکرشم نمیکردم عاشق ی موجودِ رومخی مث تو بشم
خندیدو گفت
_مگه میشه عاشق این جذاب نشد
تا اومدم حرفی بزنم سر و کله ی هیوجو پیدا شد
هیوجو: هی شما دوتا دارین چیکارمیکنین
دستمو که تو دست جئون بودو بیرون اووردم و زود پاشدم
هانا: هیچی داشتیم حرف میزدیم
بعد اتمام حرفم از کنارش رد شدمو سمت اتاق جیمین راه افتادم
***
برای بار هزارم سمت زیرزمینی که جکسون اونجا بود راه افتادیم3روز بود که درگیرش بودیم ولی حرف نمیزد کلا لال شده بود به نقطه ای خیره میشد و تکونم نمیخورد صدای بحث های جکسون و جونگ کوک به گوش میرسید و مشخص بود این بحث ها بخاطر منه و بعد صدای شلیک بلند شد ترسیده پا تند کردمو وقتی پله هارو طی کردمو به مقصدم رسیدم با چیزی که دیدم برای لحظه ای نفسم تو سینم حبس شد
جونگ کوک با تفنگ دستش به چشم جکسون شلیک کرده بود ولی بدترین قسمتش اینجا بود که جکسون دست و پاهاش بازبود و اصلا قصد تسلیم شدن نداشت بدون توجه به اینکه چشمشو از دست داده با چاقوی تو دستش خواست جونگ کوکو بزنه ولی جا خالی داد و جکسون به هدفش نرسید با دیدن من بدو بدو سمتم اومد و ایندفعه منو هدفش قرار داد قفل شده بودم واکنشی از خودم نشون نمیدادم نمیتونستم حرکت کنم چشامو بستم و منتظر فرود اومدن چاقوی جکسون روی هدفش ینی قلبم بودم ولی نه انگار یچیزی مانعش شده بود
این پسر با همه ی اون رومخ بودنش بازم ی حسی بهم میده که تاحالا تجربش نکردم نمیتونم دقیق بگم این چ حسیه ولی میتونم با قاطعیت بگم که هیچوقت نمیخوام تموم شه
کوک: اگرم میخوای بگی که حرفای دیشبت الکی بوده و تو حال خودت نبودی........باشه
وقتی دید بازم حرفی نمیزنم خواست بره ولی نمیخواستم اینجوری ناراحت ببینمش نمیخواستم ازم دور بشه
هانا:درسته من دوست دارم و حرفام الکی نبود ولی نمیخوام قبولش کنم کوک لطفا درکم کن
کوک: ینی چی نمیخوای قبولش کنی
هانا: تابحال به هرکی وابسته شدمو دوسش داشتمو به بدترین شکل ممکن از دست دادم نمیخوام دیگه توام جزو اونا باشی نمیخوام تورم از دست بدم کافیه مین جه بفهمه اینو حتما... حتما بلایی سر توام میاره و این ترسِ منه
کوک: نمیدی قول میدم از دستم نمیدی
نمیزارم اون عوضی ازهم جدامون کنه
اون مین جه رو درست حسابی نمیشناخت نمیدونست برای عذاب دادن من چ کارایی میکنه ولی همین یبار میخواستم بهش اعتماد کنم و کمتر اوضاع رو برای جفتمون سخت کنم
جلوم زانو زد و گفت
_خودت خوب میدونی هیچوقت زیر قولم نمیزنم همین یبارو بهم اعتماد کن
سرمو بالا اووردم و بلاخره بعد مدتی به چشاش خیره شدم خنده ای رو لبم نقش بست
هانا:هیچوقت فکرشم نمیکردم عاشق ی موجودِ رومخی مث تو بشم
خندیدو گفت
_مگه میشه عاشق این جذاب نشد
تا اومدم حرفی بزنم سر و کله ی هیوجو پیدا شد
هیوجو: هی شما دوتا دارین چیکارمیکنین
دستمو که تو دست جئون بودو بیرون اووردم و زود پاشدم
هانا: هیچی داشتیم حرف میزدیم
بعد اتمام حرفم از کنارش رد شدمو سمت اتاق جیمین راه افتادم
***
برای بار هزارم سمت زیرزمینی که جکسون اونجا بود راه افتادیم3روز بود که درگیرش بودیم ولی حرف نمیزد کلا لال شده بود به نقطه ای خیره میشد و تکونم نمیخورد صدای بحث های جکسون و جونگ کوک به گوش میرسید و مشخص بود این بحث ها بخاطر منه و بعد صدای شلیک بلند شد ترسیده پا تند کردمو وقتی پله هارو طی کردمو به مقصدم رسیدم با چیزی که دیدم برای لحظه ای نفسم تو سینم حبس شد
جونگ کوک با تفنگ دستش به چشم جکسون شلیک کرده بود ولی بدترین قسمتش اینجا بود که جکسون دست و پاهاش بازبود و اصلا قصد تسلیم شدن نداشت بدون توجه به اینکه چشمشو از دست داده با چاقوی تو دستش خواست جونگ کوکو بزنه ولی جا خالی داد و جکسون به هدفش نرسید با دیدن من بدو بدو سمتم اومد و ایندفعه منو هدفش قرار داد قفل شده بودم واکنشی از خودم نشون نمیدادم نمیتونستم حرکت کنم چشامو بستم و منتظر فرود اومدن چاقوی جکسون روی هدفش ینی قلبم بودم ولی نه انگار یچیزی مانعش شده بود
۱۸.۴k
۰۵ تیر ۱۴۰۳