اینجا عشق ممنوع است«پارت۲»
بچه ها حداقل این پارت ده تا لایک بگیره تا بعد پارت بعد:) پلیییز:)
__:ب... ببخشید...عه تو ساکورا چان نیستی؟
استرس گرفتم،اون منو از کجا میشناخت،دستشو ب سمتم دراز کرد،دستمو دراز کردم و دستش رو گرفتم ،دستش گرم بود،از رو زمین بلند شدم
ساکورا:تو اسم منو از کجا میدونی؟
__:آبجی کوچیکه میتسویا هستی درسته؟من دوستشم،مایکی
_________از زبان مایکی
خیلی تعجب کرده بود . وقتی گفتم دوست میتسویا هستم رفت تو فکر بعد از چند ثانیه لبخند قشنگی زد و گفت: ببخشید من نمیشناختم ولی تو منو از کجا میشناختی؟
تا ب حال ت عمرم همچین لبخند قشنگی ندیده بودم،،یکم هول شدم
مایکی: امممم...میتسویا میگفت سه تا آبجی داره،لوناو مونا رو دیدم ول تو رو میتسویا فقد عکستو بهم نشون داده ولی خیلی تعریفتو کرده......درست مثل تعریف هاش خیلی .....خوشگلی
وقتی این حرفمو شنید یکم سرخ شد
یهو صدای کن چین رو از پشت سرم شنیدم
دراکن:مایکیییی
مایکی:اوه اوه یادم رفت داشتم از دستش فرار میکردم
مایکی خنده شیطونی کرد و با یک بابای از ساکورا خداحافظی کرد و پا ب فرار گذاشت و دراکن بدون توجه ب ساکورا رد شد و عصبی ب دنبال مایکی میرفت.
.....
شب شده بود و من رو تختم دراز کشیده بودم،خابم نمیبرد،همش بهش فکر میکردم،اون لبخند قشنگش ک قند ت دل آدم آب میکرد،موهاش ک همرنگ داداشش بود،اون مهربونیش،جفت چشم های تیله ای بنفشش ک خاصه،با فکر کردن بهش قلبم ت سینم محکم تر از همیشه میزد.
مایکی:هی،،کن چین...عاشق شدن چه شکلیه؟
__:ب... ببخشید...عه تو ساکورا چان نیستی؟
استرس گرفتم،اون منو از کجا میشناخت،دستشو ب سمتم دراز کرد،دستمو دراز کردم و دستش رو گرفتم ،دستش گرم بود،از رو زمین بلند شدم
ساکورا:تو اسم منو از کجا میدونی؟
__:آبجی کوچیکه میتسویا هستی درسته؟من دوستشم،مایکی
_________از زبان مایکی
خیلی تعجب کرده بود . وقتی گفتم دوست میتسویا هستم رفت تو فکر بعد از چند ثانیه لبخند قشنگی زد و گفت: ببخشید من نمیشناختم ولی تو منو از کجا میشناختی؟
تا ب حال ت عمرم همچین لبخند قشنگی ندیده بودم،،یکم هول شدم
مایکی: امممم...میتسویا میگفت سه تا آبجی داره،لوناو مونا رو دیدم ول تو رو میتسویا فقد عکستو بهم نشون داده ولی خیلی تعریفتو کرده......درست مثل تعریف هاش خیلی .....خوشگلی
وقتی این حرفمو شنید یکم سرخ شد
یهو صدای کن چین رو از پشت سرم شنیدم
دراکن:مایکیییی
مایکی:اوه اوه یادم رفت داشتم از دستش فرار میکردم
مایکی خنده شیطونی کرد و با یک بابای از ساکورا خداحافظی کرد و پا ب فرار گذاشت و دراکن بدون توجه ب ساکورا رد شد و عصبی ب دنبال مایکی میرفت.
.....
شب شده بود و من رو تختم دراز کشیده بودم،خابم نمیبرد،همش بهش فکر میکردم،اون لبخند قشنگش ک قند ت دل آدم آب میکرد،موهاش ک همرنگ داداشش بود،اون مهربونیش،جفت چشم های تیله ای بنفشش ک خاصه،با فکر کردن بهش قلبم ت سینم محکم تر از همیشه میزد.
مایکی:هی،،کن چین...عاشق شدن چه شکلیه؟
۳.۷k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.