𝗣𝗮𝗿𝘁⁴⁹
𝗣𝗮𝗿𝘁⁴⁹
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
نفسی گرفت و با حلقه کردنِ دستش دور لیوان لب زد:
شوگا: جونگ کوک گفت میاد دنبالت؟
سرم رو با تایید تکون دادم.
ا/ت: بله....ساعت 9 میاد.
شوگا: میخوای برگردی خونه همونی؟
با گیجی سرم رو تکون دادم و گفتم:
ا/ت: نمیدونم، اما نمیتونم رو حرفِ همونی حرف بزنم.
نیشخندی زد، حس کردم با این حرفم کمی آشفته شده.
همینطور هم بود وقتی به تندی لب زد:
شوگا: تو میخوای رو زندگیِ خودت ریسک کنی بخاطر احترام به همونی؟
ا/ت: نه ولی اخه....
دستش سریع روی دستم نشست، با اینکه چند بار این حرکت رو ازش دیدم اما باز هم با تعجب به دستش نگاه کردم.
انگار این کارش جز عادت های همیشگیش بود.
با مکث نگاهم رو روی چشماش بالا کشیدم که گفت:
شوگا: برنگرد اونجا ا/ت....بمون همینجا...کنار منو دخترم...اگه نگرانی داری بابت این موضوع، به مامانم زنگ میزنم یه مدت بیاد پیشت اما...
ا/ت: ولی...ولی من نمیتونم همینجوری بمونم اینجا...
شوگا: بخاطر همونی میگی؟
ا/ت: هم اون...هم خانواده ام....هم پسرای کیم اگه بفهمن راحتم نمیذارن، اونا هنوز منو ناموسِ خودشون میدونن، همین الان جونگ کوک سرِ اینکه میخواستم اینجا بمونم بام بحث کرده.
پوزخندی زد و گفت:
شوگا: خودتو بیچاره میکنی بخاطر همونی و بقیه؟
گیجم کرد....سرم رو پایین انداختم و آروم لب زدم:
ا/ت: درست نیست آقای شوگا....اصلا اینا به کنار...کافیه این قضيه به گوش تهیونگ برسه، اولین کسی که سعی میکنه آبرومو ببره اونه، میره کاری که میخواد و هر چه سریعتر انجام میده.
منظورم واضح بود و اون فهمید ته حرفم اشاره کردم به عکس و فیلمایی که تهیونگ باهاشون تهدیدم میکرد.
شوگا: گیرمم که بیاد در موردت بهم بگه،از چی میخواد منو بترسونه؟ من که همه چیه تورو میدونم.
از حرفش خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم. چه لحظات سختی رو من هر بار در مقابل این آدم ها تجربه میکنم...
آدمایی که شاید حتی متوجه نشن هیچی به خواست خودم رخ نداده.
اونم کمی مکث کرد ولی چند ثانیه طول نکشید که دوباره لب باز کرد و گفت:
شوگا: من هر امنیتی که همونی و جونگ کوک و بقیه بهت قول دادن و بهت میدم، فقط....
نگاهش کردم.
شوگا: فقط بمون اینجا ا/ت....برنگرد به اون خونه....بذار اون خونه و خاطراتش و نقشِت اونجا از ذهنت بره بیرون....تو روزای خوبی رو اونجا نگذروندی،چه زمانی که شوهرت بود و چه وقتی مُرد....هیچکس نمیدونه تو دلت چی میگذره،تنها خودت میدونی، پس بخاطر غرورتم که شده برنگرد اونجا....بمون
ادامه کامنت
•پارت چهل و نهم•
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
نفسی گرفت و با حلقه کردنِ دستش دور لیوان لب زد:
شوگا: جونگ کوک گفت میاد دنبالت؟
سرم رو با تایید تکون دادم.
ا/ت: بله....ساعت 9 میاد.
شوگا: میخوای برگردی خونه همونی؟
با گیجی سرم رو تکون دادم و گفتم:
ا/ت: نمیدونم، اما نمیتونم رو حرفِ همونی حرف بزنم.
نیشخندی زد، حس کردم با این حرفم کمی آشفته شده.
همینطور هم بود وقتی به تندی لب زد:
شوگا: تو میخوای رو زندگیِ خودت ریسک کنی بخاطر احترام به همونی؟
ا/ت: نه ولی اخه....
دستش سریع روی دستم نشست، با اینکه چند بار این حرکت رو ازش دیدم اما باز هم با تعجب به دستش نگاه کردم.
انگار این کارش جز عادت های همیشگیش بود.
با مکث نگاهم رو روی چشماش بالا کشیدم که گفت:
شوگا: برنگرد اونجا ا/ت....بمون همینجا...کنار منو دخترم...اگه نگرانی داری بابت این موضوع، به مامانم زنگ میزنم یه مدت بیاد پیشت اما...
ا/ت: ولی...ولی من نمیتونم همینجوری بمونم اینجا...
شوگا: بخاطر همونی میگی؟
ا/ت: هم اون...هم خانواده ام....هم پسرای کیم اگه بفهمن راحتم نمیذارن، اونا هنوز منو ناموسِ خودشون میدونن، همین الان جونگ کوک سرِ اینکه میخواستم اینجا بمونم بام بحث کرده.
پوزخندی زد و گفت:
شوگا: خودتو بیچاره میکنی بخاطر همونی و بقیه؟
گیجم کرد....سرم رو پایین انداختم و آروم لب زدم:
ا/ت: درست نیست آقای شوگا....اصلا اینا به کنار...کافیه این قضيه به گوش تهیونگ برسه، اولین کسی که سعی میکنه آبرومو ببره اونه، میره کاری که میخواد و هر چه سریعتر انجام میده.
منظورم واضح بود و اون فهمید ته حرفم اشاره کردم به عکس و فیلمایی که تهیونگ باهاشون تهدیدم میکرد.
شوگا: گیرمم که بیاد در موردت بهم بگه،از چی میخواد منو بترسونه؟ من که همه چیه تورو میدونم.
از حرفش خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم. چه لحظات سختی رو من هر بار در مقابل این آدم ها تجربه میکنم...
آدمایی که شاید حتی متوجه نشن هیچی به خواست خودم رخ نداده.
اونم کمی مکث کرد ولی چند ثانیه طول نکشید که دوباره لب باز کرد و گفت:
شوگا: من هر امنیتی که همونی و جونگ کوک و بقیه بهت قول دادن و بهت میدم، فقط....
نگاهش کردم.
شوگا: فقط بمون اینجا ا/ت....برنگرد به اون خونه....بذار اون خونه و خاطراتش و نقشِت اونجا از ذهنت بره بیرون....تو روزای خوبی رو اونجا نگذروندی،چه زمانی که شوهرت بود و چه وقتی مُرد....هیچکس نمیدونه تو دلت چی میگذره،تنها خودت میدونی، پس بخاطر غرورتم که شده برنگرد اونجا....بمون
ادامه کامنت
•پارت چهل و نهم•
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
۱۶.۸k
۰۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.