گس لایتر/ پارت ۲۲۴
باز هم بدون اینکه بتونه بایول رو ببینه برگشت... به قدری ویرونه از خودش به جا گذاشته بود که روی اینو نداشت که بگه میخواد ببینتش...
توی ماشین که نشسته بود جونگ هون کنارش بود و کمربند مخصوص بچه ها رو براش بسته بود...
از شدت خشم و ناراحتی دستشو مشت کرده بود و توی فکر فرو رفته بود... و حواسش از پسرش پرت بود... انگشت شستشو بین دندوناش گرفته بود و یه پاشو عصبی و هیستریکی کف ماشین میزد...
راننده که بی هدف رانندگی میکرد با دستور جونگکوک مسیرشو عوض کرد...
جونگکوک: برو خونه پیش مادرم
-چشم...
********************************************
بعد از رفتن جونگکوک کلافه و مضطرب نشون میداد... این حالت تبدیل به روتین روزانش شده بود... هرروز که جئون میومد بایول از وجودش مشوش و ناراحت میشد و تا ساعتی بعد از رفتنش هم تغییر نمیکرد...
همچنان بی هدف توی خونه پرسه میزد...
عصبی بنظر میرسید و همش دستش به دکمه هاش بود و باهاشون ور میرفت...
یون ها و نابی که همزمان از پله ها بالا میومدن و صدای پاشون شنیده میشد به طرف بایول اومدن...
سمتشون برگشت و با حالت مشوشی پرسید: جونگکوک چیزی گفت؟
یون ها: چی مثلا؟
بایول: نمیدونم... ادعاها و تهدیداش... همونا که همیشه میگه
نابی: چیزی نگفت...
من باهات کار دارم ولی
بایول: بله؟....
نگاهی به دستای لرزون و بیقرارش که روی دکمه هاش بود انداخت...
نابی: دستاتو از روی لباست بردار و بیا پیش من بشین تا بگم چیکار دارم...
دستاشو انداخت...
نگاهشو سمت یون ها چرخوند و سوالی نگاهش کرد... امیدوار بود اون اشاره ای کنه و بهش بفهمونه که مادر باهاش چیکار داره...
یون ها شونشو بالا انداخت...
پس رفت و کنار مادرش نشست...
نابی: از دیروز خیلی فکرمو مشغول کردی
بایول: چرا؟
نابی: احساس میکنم داری چیزیو مخفی میکنی... برای چی سر میز شام اونطوری حالت از بوی غذا به هم خورد؟....
از پرسش ناگهانی مادرش شوک شد و سکوت کرد چون جوابی از قبل براش آماده نداشت... وقتی ذهن انسان دچار غافلگیری بشه به اشتباه میفته... بایول هم توی اون لحظه غافلگیر شده بود...
یون ها از سکوت بایول صبرش به سر اومد و سمتش اومد...
روبروش نشست و دستشو گرفت...
یون ها: جواب بده لطفا!... ما که دشمنت نیستیم
بایول: گ... گفتم که.. عصبی بود...
برای هردو واضح و مبرهن بود که بایول حقیقت رو نمیگه... با اینکه از تحت فشار گذاشتنش پرهیز میکردن اما نابی سعی کرد بدون اینکه ناراحتش کنه مجدد سوالشو تکرار کنه...
نابی: ببین عزیزم... خودت خوب میدونی که هرچی بشه من دیر یا زود میفهمم... نمیتونی طولانی مدت چیزیو ازم مخفی کنی!...
دستش اومد که مادر و خواهرش یه حدسایی زدن... وگرنه انقدر اصرار نمیکردن...
سرشو تکون داد و یه تای ابروشو بالا انداخت...
بایول: ظاهرا... یه حدسایی زدین!
یون ها: خودت بگی بهتره!....
مکث کوتاهی کرد و لب گزید...
بایول: من... باردارم!....
توی ماشین که نشسته بود جونگ هون کنارش بود و کمربند مخصوص بچه ها رو براش بسته بود...
از شدت خشم و ناراحتی دستشو مشت کرده بود و توی فکر فرو رفته بود... و حواسش از پسرش پرت بود... انگشت شستشو بین دندوناش گرفته بود و یه پاشو عصبی و هیستریکی کف ماشین میزد...
راننده که بی هدف رانندگی میکرد با دستور جونگکوک مسیرشو عوض کرد...
جونگکوک: برو خونه پیش مادرم
-چشم...
********************************************
بعد از رفتن جونگکوک کلافه و مضطرب نشون میداد... این حالت تبدیل به روتین روزانش شده بود... هرروز که جئون میومد بایول از وجودش مشوش و ناراحت میشد و تا ساعتی بعد از رفتنش هم تغییر نمیکرد...
همچنان بی هدف توی خونه پرسه میزد...
عصبی بنظر میرسید و همش دستش به دکمه هاش بود و باهاشون ور میرفت...
یون ها و نابی که همزمان از پله ها بالا میومدن و صدای پاشون شنیده میشد به طرف بایول اومدن...
سمتشون برگشت و با حالت مشوشی پرسید: جونگکوک چیزی گفت؟
یون ها: چی مثلا؟
بایول: نمیدونم... ادعاها و تهدیداش... همونا که همیشه میگه
نابی: چیزی نگفت...
من باهات کار دارم ولی
بایول: بله؟....
نگاهی به دستای لرزون و بیقرارش که روی دکمه هاش بود انداخت...
نابی: دستاتو از روی لباست بردار و بیا پیش من بشین تا بگم چیکار دارم...
دستاشو انداخت...
نگاهشو سمت یون ها چرخوند و سوالی نگاهش کرد... امیدوار بود اون اشاره ای کنه و بهش بفهمونه که مادر باهاش چیکار داره...
یون ها شونشو بالا انداخت...
پس رفت و کنار مادرش نشست...
نابی: از دیروز خیلی فکرمو مشغول کردی
بایول: چرا؟
نابی: احساس میکنم داری چیزیو مخفی میکنی... برای چی سر میز شام اونطوری حالت از بوی غذا به هم خورد؟....
از پرسش ناگهانی مادرش شوک شد و سکوت کرد چون جوابی از قبل براش آماده نداشت... وقتی ذهن انسان دچار غافلگیری بشه به اشتباه میفته... بایول هم توی اون لحظه غافلگیر شده بود...
یون ها از سکوت بایول صبرش به سر اومد و سمتش اومد...
روبروش نشست و دستشو گرفت...
یون ها: جواب بده لطفا!... ما که دشمنت نیستیم
بایول: گ... گفتم که.. عصبی بود...
برای هردو واضح و مبرهن بود که بایول حقیقت رو نمیگه... با اینکه از تحت فشار گذاشتنش پرهیز میکردن اما نابی سعی کرد بدون اینکه ناراحتش کنه مجدد سوالشو تکرار کنه...
نابی: ببین عزیزم... خودت خوب میدونی که هرچی بشه من دیر یا زود میفهمم... نمیتونی طولانی مدت چیزیو ازم مخفی کنی!...
دستش اومد که مادر و خواهرش یه حدسایی زدن... وگرنه انقدر اصرار نمیکردن...
سرشو تکون داد و یه تای ابروشو بالا انداخت...
بایول: ظاهرا... یه حدسایی زدین!
یون ها: خودت بگی بهتره!....
مکث کوتاهی کرد و لب گزید...
بایول: من... باردارم!....
۲۵.۹k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.