Two Boys/دو پسر
Two Boys/دو پسر
Part Ten/پارت ده
♡~♡~♡~♡~♡~♡
گوشیم رو با کلافگی از تو جیبم بیرون آوردم.با خودم فکر کردم که شاید کاترین باشه؛اما با دیدن اینکه کی بهم زنگ زده از جواب دادن منصرف شدم.هانما بود؛دوباره!نمیدونم این مدت چرا اینقدر براش عزیز شدم؟لابد خواب دیده.گوشی رو جواب دادم.
:بله هانما،چرا زنگ زدی؟
:جیروی عزیزم،گفتم شاید دلتنگمی و از بیعرضهگی خودت بهم زنگ نزدی.
:هه!خواب دیدی خیره.
:برام جالبه بدونم منم برای تو همون قدر که تو برام مهمی برات مهمم یا نه؟
:اینا رو ولش؛بگو چرا زنگ زدی؟
:نه نه نه!چرا اونا رو ولش؟نکنه منم برات مهمم؟
:هانما!فقط بنال چرا زنگ زدی!
:خیلی خب باشه!میخواستم یه خبره خوش رو هرچه زودتر بهت بدم.
با بیحوصلگی دستی به پیشونیم که موهای سیاه نیمه بلندم روش ریخته بود،کشیدم.
:چه خبری؟
:خب،خواستم بگم امشب یا فردا کلهی سحر تو بغلمی عزیزم~
:چی!؟
نمیدونم از سر خجالت بود یا از سر عصبانیت،فقط میدونم لپهام قرمز شدن و یه گرمایی رو احساس کردم.
:همون که شنیدی!بای بای عزیزم!
:صبر کن مرد_
قبل از اینکه جوابش رو بدم گوشی رو روم قطع کرد.همیشه تو ریدن به اعصابم موفقه.لعنت بهت مردتیکه نردبون!گوشیم رو با عصبانیت چپوندم تو جیبم.اصلا کلا یادم رفت برای چی گوشیم رو از تو جیبم درآوردم!زیر لب داشتم به هانما فحش میدادم که صدایی باعث شد فحش دادنهامو تموم کنم.
:مایک.
با حالت تعجبی و یه نمه خجالت از فحشهام،به منبع صدا نگاه کردم؛کاترین بود.خودش اومده بود بیرون و جلوی من،با یه لبخند چشم بسته ایستاده بود.شلوار بگی به رنگ آبی پوشیده بود؛یه کراپ صورتی هم پوشیده بود.راستش بهش میومد.چقدر بود که اونجا بود؟یعنی فحشهایی که دادمو شنیده؟
:کاترین!تو...کی اومدی؟
:همین الان.نگهبانها اومدن بهم گفتن که اینجایی.
:اوه،خب..آمادهای که بریم؟
:آره؛مگه نمیبینی آماده جلوت وایسادم؟
من کورم یا احمق؟فکر کنم جفتشون!
:شاید کور باشم.
نیشخندی زدم و دست به سینه بهش نگاه کردم.
:اگه کور بودی اونجوری محوم نمیشدی.
اونم نیشخندی زد و خیلی آروم از کنارم رد شد و رفت رو ترک موتور نشست.به سمت کاترین و موتور برگشتم؛اهی کشیدم و منم رفت تا روی موتور بشینم.جلوی کاترین رو موتور نشستن؛بعد از سر کردن کلاه کاسکتم موتور رو روشن کردم.
:اهم اهم...
کاترین سعی کرد با صاف کردن صداش توجهام رو به خودش جلب کنه.
:هوم؟چیه؟
چندبار به خودم و کلاهم نگاه کرد تا منظورشو برسونه.اوه فهمیدم!باید کلاه کاسکتم به اون بدم؛ولی،من فقط یکی دارم.مهم نیست مال خودمو بهش میدم.کلاهم رو از سرم درآوردم و یه دستی گذاشتم رو سر کاترین.
:بیا!من لازمش ندارم.
:مطمئنی؟
:آره.
:خیلی خب.بریم دیگه؟
:بریم!از من بهت نصیحت،صفت بچسب کاترین.
:حواسم هست نمیخواد نگران باشی.
چشمام رو تو حدقه چرخوندم و بعد رو به جلو نگاه کردم.پام رو روی گاز گذاشتم و بعد یکم تند و سریع جلو رفت ولی وایسادم.وقتی اینکارو کردم کاترین به پشتم خورد و نخواسته دستاش رو دور کمرم حلقه کرد.نیشخندی زدم و آروم سرم رو برگردوندم تا به صورت قرمز شدهاش از خجالت نگاه کنم.
:مگه نگفتی حواست هست؟
:خیلی نامردی!
:آره میدونم.
کاترین نگاه ترسناکی بهم انداخت.
:ولی همینجوری بمون کات.چون ممکنه بیوفتی.
:کات؟
:مشکلی نداره...اینجوری صدات کنم؟
:فکر نکنم.
:خیلی خب.
وقتی مطمئن شدم کاترین صفت کمرم رو گرفته که نیوفته،راه افتادم.اول یواش میرفتم و بعد شروع کردم به تند رفتن.مقصدمون معلوم نبود؛فقط توی نیویورک میگشتیم.هرچقدر تندتر میرفتم،باد بیشتر به بدنمون نفوذ میکرد و کاترین بیشتر دستاشو دور کمرم حلقه میکرد.
همینجوری،تا ظهر نصف نیویورک رو گشتیم.بعدش هردومون گشنهمون شد و رفتیم که یه جایی غذا بخوریم.بعد از غذا هم،دوباره رفتیم و تا غروب اون نصف دیگهی نیویورک رو گشتیم.بعد از غروب،برای شام همونطور که کاترین برای شام دعوتم کرده بود،برگشتیم به عمارتش.
...
♡~♡~♡~♡~♡~
Part Ten/پارت ده
♡~♡~♡~♡~♡~♡
گوشیم رو با کلافگی از تو جیبم بیرون آوردم.با خودم فکر کردم که شاید کاترین باشه؛اما با دیدن اینکه کی بهم زنگ زده از جواب دادن منصرف شدم.هانما بود؛دوباره!نمیدونم این مدت چرا اینقدر براش عزیز شدم؟لابد خواب دیده.گوشی رو جواب دادم.
:بله هانما،چرا زنگ زدی؟
:جیروی عزیزم،گفتم شاید دلتنگمی و از بیعرضهگی خودت بهم زنگ نزدی.
:هه!خواب دیدی خیره.
:برام جالبه بدونم منم برای تو همون قدر که تو برام مهمی برات مهمم یا نه؟
:اینا رو ولش؛بگو چرا زنگ زدی؟
:نه نه نه!چرا اونا رو ولش؟نکنه منم برات مهمم؟
:هانما!فقط بنال چرا زنگ زدی!
:خیلی خب باشه!میخواستم یه خبره خوش رو هرچه زودتر بهت بدم.
با بیحوصلگی دستی به پیشونیم که موهای سیاه نیمه بلندم روش ریخته بود،کشیدم.
:چه خبری؟
:خب،خواستم بگم امشب یا فردا کلهی سحر تو بغلمی عزیزم~
:چی!؟
نمیدونم از سر خجالت بود یا از سر عصبانیت،فقط میدونم لپهام قرمز شدن و یه گرمایی رو احساس کردم.
:همون که شنیدی!بای بای عزیزم!
:صبر کن مرد_
قبل از اینکه جوابش رو بدم گوشی رو روم قطع کرد.همیشه تو ریدن به اعصابم موفقه.لعنت بهت مردتیکه نردبون!گوشیم رو با عصبانیت چپوندم تو جیبم.اصلا کلا یادم رفت برای چی گوشیم رو از تو جیبم درآوردم!زیر لب داشتم به هانما فحش میدادم که صدایی باعث شد فحش دادنهامو تموم کنم.
:مایک.
با حالت تعجبی و یه نمه خجالت از فحشهام،به منبع صدا نگاه کردم؛کاترین بود.خودش اومده بود بیرون و جلوی من،با یه لبخند چشم بسته ایستاده بود.شلوار بگی به رنگ آبی پوشیده بود؛یه کراپ صورتی هم پوشیده بود.راستش بهش میومد.چقدر بود که اونجا بود؟یعنی فحشهایی که دادمو شنیده؟
:کاترین!تو...کی اومدی؟
:همین الان.نگهبانها اومدن بهم گفتن که اینجایی.
:اوه،خب..آمادهای که بریم؟
:آره؛مگه نمیبینی آماده جلوت وایسادم؟
من کورم یا احمق؟فکر کنم جفتشون!
:شاید کور باشم.
نیشخندی زدم و دست به سینه بهش نگاه کردم.
:اگه کور بودی اونجوری محوم نمیشدی.
اونم نیشخندی زد و خیلی آروم از کنارم رد شد و رفت رو ترک موتور نشست.به سمت کاترین و موتور برگشتم؛اهی کشیدم و منم رفت تا روی موتور بشینم.جلوی کاترین رو موتور نشستن؛بعد از سر کردن کلاه کاسکتم موتور رو روشن کردم.
:اهم اهم...
کاترین سعی کرد با صاف کردن صداش توجهام رو به خودش جلب کنه.
:هوم؟چیه؟
چندبار به خودم و کلاهم نگاه کرد تا منظورشو برسونه.اوه فهمیدم!باید کلاه کاسکتم به اون بدم؛ولی،من فقط یکی دارم.مهم نیست مال خودمو بهش میدم.کلاهم رو از سرم درآوردم و یه دستی گذاشتم رو سر کاترین.
:بیا!من لازمش ندارم.
:مطمئنی؟
:آره.
:خیلی خب.بریم دیگه؟
:بریم!از من بهت نصیحت،صفت بچسب کاترین.
:حواسم هست نمیخواد نگران باشی.
چشمام رو تو حدقه چرخوندم و بعد رو به جلو نگاه کردم.پام رو روی گاز گذاشتم و بعد یکم تند و سریع جلو رفت ولی وایسادم.وقتی اینکارو کردم کاترین به پشتم خورد و نخواسته دستاش رو دور کمرم حلقه کرد.نیشخندی زدم و آروم سرم رو برگردوندم تا به صورت قرمز شدهاش از خجالت نگاه کنم.
:مگه نگفتی حواست هست؟
:خیلی نامردی!
:آره میدونم.
کاترین نگاه ترسناکی بهم انداخت.
:ولی همینجوری بمون کات.چون ممکنه بیوفتی.
:کات؟
:مشکلی نداره...اینجوری صدات کنم؟
:فکر نکنم.
:خیلی خب.
وقتی مطمئن شدم کاترین صفت کمرم رو گرفته که نیوفته،راه افتادم.اول یواش میرفتم و بعد شروع کردم به تند رفتن.مقصدمون معلوم نبود؛فقط توی نیویورک میگشتیم.هرچقدر تندتر میرفتم،باد بیشتر به بدنمون نفوذ میکرد و کاترین بیشتر دستاشو دور کمرم حلقه میکرد.
همینجوری،تا ظهر نصف نیویورک رو گشتیم.بعدش هردومون گشنهمون شد و رفتیم که یه جایی غذا بخوریم.بعد از غذا هم،دوباره رفتیم و تا غروب اون نصف دیگهی نیویورک رو گشتیم.بعد از غروب،برای شام همونطور که کاترین برای شام دعوتم کرده بود،برگشتیم به عمارتش.
...
♡~♡~♡~♡~♡~
۱.۴k
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.