سناریوی : ازدواج اجباری:
من دختر پادشاه سرزمین کیهان هستم مادر من موقع زایمان من مُرد و پدرم یه زن دیگه گرفت. زن پدرم از من خوشش نمیومد و به پدرم پیشناهاد داد که منو همسر ولیعهد سرزمین همسایه بکنند. اونا قرار بود یه مهمانی باشکوه برگذار کنند همه اشراف زاده ها و حتی ولیعهد سزرمین همسایه رو هم واسه این مهمانی دعوت کردن. شبی که مهمانی بزگذار بود بدم منو فراخواست من به پیش پدرم رفتم بعد از احترامی که گذاشتم پدرم بهم گفت واسه مهمانی امشب یه لباس زیبا بپوشم من دلیلش رو پرسیدم که گفت :"امشب ولیعهد سرزمین همسایه هم به این مهمانی می اید و من میخواهم تورو امشب به عنوان همسرش معرفی کنم." واسه لحظه ای جون توی تنم منجمد شد با شوک به پدرم گفتم :" پدر دارید شوخی میکنید من تازه ۱۸ سالم شده. :" ولی پدرم کمی صداشو بالا بردو گفت :" تینا یادت رفته اجازه نداری رو حرفم حرف بزنی " بغضم گرفته بود سعی کردم بغضمو قورت بدم :" ولی پدر شما چطور دلتون میاد" پدرم با داد گفتم :" حرفی نشنوم واسه مهمانی امشب به خودت مرسی و یه لباس زیبا میپوشی " من فقط چشمو گفتم و به سمت اتاقم رفتم. باخودم گفتم اخه چطور دلش میاد منی که تازه سه روزه ۱۸ سالم شده رو به عنوان همسر ولیعهد سزرمین قریبه دربیاره. وقتی به اتاقم رسیدم کیفمو برداشتم و دودست لباس و قاب عکس مادرم رو داخل گذاشتم و خیلی یواشکی از قصر زدم بیرون وبه سمت جنگل دویدم، همون طور که میدویدم به خودم اومدم و دیدم گم شدم وقتی به دورو برم نگاه میکردم فقط و فقط درخت میدیدم خیلی ترسیده بودم ولی به راهم ادامه دادم که یهو یه خرس گنده از بین شتخه پرید بیرون تا خرسرو دیدم جیغ شدیم خرس به سمتم حمله کرد منم دویدم که پام به شاخه ای گیر کرد و خوردم زمین خرسم یه پرش کرد و داشت میدفتاد روم که یهو یه پسر جلوم پدیدار شد و اون خرسرو کشت. وقتی خرس رو زمین افتاد ان پسرم به سمتم برگشت و دستشو سمتم دراز کرد. :" حالتون خوبه بانو تینا" دستشو گرفتم بلند شدم :" تو منو از کجا میشناسی؟" " شما شاهدخت این کشورید مگه میشه نشناسمتون. حالا توی این جنگل جیکار میکردید؟" " خبب من داشتم فرار میکردم، تو اینجا چیکار میکنی؟" " من از وقتی..
💏ادامه دارد 💑
💏ادامه دارد 💑
۳.۵k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.