پارت:اخر
پارت:اخر
نوشتع بود: اگ میخوای بدونی ک یونگی کجا میرع ب این ادرسی ک برات میفرسم بیا
لوکیشنشو هم گذاشته بود
اولش باور نکردم ولی خواسم برم ببینم پا شدم رفتم لباسامو پوشیدم و ی لوکیشنی ک فرستاد رفتم
ی جنگل بود ودف پیاده شدم گوشیم انتن نمیاد خیلی هوا سرد بود ی کلبهی خیلی قشنگی بود رفتم داخل چراغا خاموش بود روشنشون کردم ک یهو یونگی پرید جلو صورتم
یونگی: تولدت مبارک عشقم
هنوز توی شک بودم ازم جدا شد با دست جلو چشمام تکون داد ک ب خودم اومدم
ات: ها چی شد تو کیی من کیم
یونگی: تو بیبی منی تولدت مبارک اومد لبامو بوسد تازه فهمیدم جریان از چ قرارع(خسع نباشی🗿) از جدا شد و منو برد نشوند روی کاناپه و ی جعبه مشکی رنگ بود
ات: این چیع
یونگی: بازش کنو ببین
بازش کردم ی گردن بند ستی بود
ات: این...
یونگی ی گردن بند از زیر پیراهنش دراورد همون گردن بند ستی بود
چرخیدم و گردن بندو گذاشت توی گردنم و گردنمو بوسید
یونگی: خب حالا من گشنمه بیا کیک بخوریم
ات: باشه(خنده)
کیکش شوکولاتی بود
شروع ب خوردن شدیم رو به ب یونگی کردم و بهش گفتم
ات: یونگی یکی پیام داد گف
یونگی: این من بودم سوپرایز تولدت
ات: سکته کردم ۱۰ بار مردمو زندع شدم یونگی خندید اومد پیشونیمو بوسید
یونگی: نه عشقم این کار کار من بود(خنده لثه ای)
خواسم یکم کرم بریزم برای همین رفتم روی پاهاش نشستم و گردنشو بوسیدم خمار نگام میکرد
یونگی: مطمئنی
ات: اهوم
یونگی: اگ نتونستی راه بری تخصیر من نیس
براید بغلم کرد گذاش ت ماشین و من روی پاهاش نشستع بود
رسیدیم عمارت زود از ماشین پیاده شدم رفتم توی اتاق درو قفل کردم ک یونگی اومد خواس در باز کنع ک نتونست
یونگی: اهههه ات درو باز کننن
ات: نمیخوام داشتم از خنده جر میخوردم(خدا شفا بده🗿🤲)
یونگی: اتتتتت درو باز کن دارم میمیرم پشت در ناله میکرد
یونگی: اتتتتت ب خدا اگ اومدم تو اگ ۴۰ راند نرفتم ولت نمیکنم
اب دهنمو قورت دادم ک گف: خودت خواسی
درو شکوند ک اومد تو من میرفتم عقب اونم هی میومد جلو شونه هامو گرفت و چسبوند ب دیوار
ات: اههههه
لباش گذاش روی لبام و وحشیانه مک میزد از باسنم گرف و براید بغلم کرد گذاش رو تخت و(اسمات و صلواتتتتتتت🗿🤲)
چند سال بعد: من بعد از ۲۰ سالگی با یونگی ازدواج کردم و الان ی پسر کوچولو ب اسم هیونجین داریم و زندگی خوبی رو باهم ساختیم
ایزی ایزی تامام برو خونتون🗿
نوشتع بود: اگ میخوای بدونی ک یونگی کجا میرع ب این ادرسی ک برات میفرسم بیا
لوکیشنشو هم گذاشته بود
اولش باور نکردم ولی خواسم برم ببینم پا شدم رفتم لباسامو پوشیدم و ی لوکیشنی ک فرستاد رفتم
ی جنگل بود ودف پیاده شدم گوشیم انتن نمیاد خیلی هوا سرد بود ی کلبهی خیلی قشنگی بود رفتم داخل چراغا خاموش بود روشنشون کردم ک یهو یونگی پرید جلو صورتم
یونگی: تولدت مبارک عشقم
هنوز توی شک بودم ازم جدا شد با دست جلو چشمام تکون داد ک ب خودم اومدم
ات: ها چی شد تو کیی من کیم
یونگی: تو بیبی منی تولدت مبارک اومد لبامو بوسد تازه فهمیدم جریان از چ قرارع(خسع نباشی🗿) از جدا شد و منو برد نشوند روی کاناپه و ی جعبه مشکی رنگ بود
ات: این چیع
یونگی: بازش کنو ببین
بازش کردم ی گردن بند ستی بود
ات: این...
یونگی ی گردن بند از زیر پیراهنش دراورد همون گردن بند ستی بود
چرخیدم و گردن بندو گذاشت توی گردنم و گردنمو بوسید
یونگی: خب حالا من گشنمه بیا کیک بخوریم
ات: باشه(خنده)
کیکش شوکولاتی بود
شروع ب خوردن شدیم رو به ب یونگی کردم و بهش گفتم
ات: یونگی یکی پیام داد گف
یونگی: این من بودم سوپرایز تولدت
ات: سکته کردم ۱۰ بار مردمو زندع شدم یونگی خندید اومد پیشونیمو بوسید
یونگی: نه عشقم این کار کار من بود(خنده لثه ای)
خواسم یکم کرم بریزم برای همین رفتم روی پاهاش نشستم و گردنشو بوسیدم خمار نگام میکرد
یونگی: مطمئنی
ات: اهوم
یونگی: اگ نتونستی راه بری تخصیر من نیس
براید بغلم کرد گذاش ت ماشین و من روی پاهاش نشستع بود
رسیدیم عمارت زود از ماشین پیاده شدم رفتم توی اتاق درو قفل کردم ک یونگی اومد خواس در باز کنع ک نتونست
یونگی: اهههه ات درو باز کننن
ات: نمیخوام داشتم از خنده جر میخوردم(خدا شفا بده🗿🤲)
یونگی: اتتتتت درو باز کن دارم میمیرم پشت در ناله میکرد
یونگی: اتتتتت ب خدا اگ اومدم تو اگ ۴۰ راند نرفتم ولت نمیکنم
اب دهنمو قورت دادم ک گف: خودت خواسی
درو شکوند ک اومد تو من میرفتم عقب اونم هی میومد جلو شونه هامو گرفت و چسبوند ب دیوار
ات: اههههه
لباش گذاش روی لبام و وحشیانه مک میزد از باسنم گرف و براید بغلم کرد گذاش رو تخت و(اسمات و صلواتتتتتتت🗿🤲)
چند سال بعد: من بعد از ۲۰ سالگی با یونگی ازدواج کردم و الان ی پسر کوچولو ب اسم هیونجین داریم و زندگی خوبی رو باهم ساختیم
ایزی ایزی تامام برو خونتون🗿
۸۴.۶k
۲۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.