Part ³⁴
Part ³⁴
ا.ت ویو:
جیمین:عه چیشد؟
ا.ت:دلم برات خیلی تنگ میشه(گریه کردن)
جیمین:منم دلم خیلی برات تنگ میشه
یونگی:ا.ت ولش کن باید بره
ا.ت:اوهوم باشه(بغض)
جیمین یه بوس روی لبام کاشت
جیمین:ا.ت خیلی دوست دارم دیگه باید برم
ا.ت:باشه مواظب خودت باش
جیمین:باشه خدافظ
و به دور شدن جیمین و خانوادش نگاه کردم جیمین قبل از اینکه کامل دور بشه یه نگاهی به من کرد و دستشو تکون داد منم متقابل همین کارو کردم و بعد کاملا بین مردم گم شد و رفت
یونگی:بریم
ا.ت:اوهوم دیگه باید بریم(بغض شدید)
یونگی برگشت سمتم و منو توی آغوشش جا داد و گفت
یونگی:ا.ت اصلا نگران نباش تا چهار سال دیگه من پشتتم اوکی؟
ا.ت:اوهوم اوکی
در حالی که بغض کرده بودم ولی به زود یه لبخند زدم تا یونگی ناراحت نشه
همراه یونگی رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم بارون قطع شده بود و بعد به سمت عمارت حرکت کردیم
توی راه بودیم که اشکام سرازیر شد آروم آروم اشک میریختم که یونگی گفت
یونگی:ا.ت میخوام یه چیزی بهت بگم
ا.ت:چی؟
یونگی:من از یه نفر خوشم اومده
ا.ت:اوهوم حتما بوراست؟
یونگی:نه بابا
و گوشیشو در اورد و عکس دختر رو اورد جلو صورتم
ا.ت:یااااا حضرت پشم این کیه دیگه؟
یونگی:همونی که بهت گفتم
ا.ت:این؟ نه خداوکیلی این؟ این که قیافه نداره شبیه گوریله
یونگی یه نگاهی به گوشیش انداخت
یونگی:ای بابا این نیست که
و زد یه عکس دیگه
یونگی:اینه؟
ا.ت:وایسا وایسا یعنی تو از بورا خوشت نمیاد؟
یونگی:ا.ت ما باهم توی یه اکیپیم
ا.ت:خب منو جیمینم توی یه اکیپیم
یونگی:تو با جیمین فرق میکنید
ا.ت:پس اون روز چی؟
یونگی:کدوم روز؟
ا.ت:همون روزی که بورا بهت خورد و لباتون به هم خورد
یونگی:ا.ت اون اتفاق بوده و من ازش معذرت خواهی کردم
ا.ت:بورا میدونه؟
یونگی:چیو؟
ا.ت:همین دختر رو؟
یونگی:نه برای چی باید بدونه اون خودش میدونه که من بهش حسی ندارم
ا.ت:خوبه حالا بده ببینم کو دختره؟
یونگی گوشیشو داد بهم
ا.ت:خوشکله کجا دیدیش؟
یونگی:توی یکی از پاساژ های کره
ا.ت:اسمش چیه؟
یونگی:.....
ادامه دارد
شرط:
نداریم خوش باشید😎❤️
ا.ت ویو:
جیمین:عه چیشد؟
ا.ت:دلم برات خیلی تنگ میشه(گریه کردن)
جیمین:منم دلم خیلی برات تنگ میشه
یونگی:ا.ت ولش کن باید بره
ا.ت:اوهوم باشه(بغض)
جیمین یه بوس روی لبام کاشت
جیمین:ا.ت خیلی دوست دارم دیگه باید برم
ا.ت:باشه مواظب خودت باش
جیمین:باشه خدافظ
و به دور شدن جیمین و خانوادش نگاه کردم جیمین قبل از اینکه کامل دور بشه یه نگاهی به من کرد و دستشو تکون داد منم متقابل همین کارو کردم و بعد کاملا بین مردم گم شد و رفت
یونگی:بریم
ا.ت:اوهوم دیگه باید بریم(بغض شدید)
یونگی برگشت سمتم و منو توی آغوشش جا داد و گفت
یونگی:ا.ت اصلا نگران نباش تا چهار سال دیگه من پشتتم اوکی؟
ا.ت:اوهوم اوکی
در حالی که بغض کرده بودم ولی به زود یه لبخند زدم تا یونگی ناراحت نشه
همراه یونگی رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم بارون قطع شده بود و بعد به سمت عمارت حرکت کردیم
توی راه بودیم که اشکام سرازیر شد آروم آروم اشک میریختم که یونگی گفت
یونگی:ا.ت میخوام یه چیزی بهت بگم
ا.ت:چی؟
یونگی:من از یه نفر خوشم اومده
ا.ت:اوهوم حتما بوراست؟
یونگی:نه بابا
و گوشیشو در اورد و عکس دختر رو اورد جلو صورتم
ا.ت:یااااا حضرت پشم این کیه دیگه؟
یونگی:همونی که بهت گفتم
ا.ت:این؟ نه خداوکیلی این؟ این که قیافه نداره شبیه گوریله
یونگی یه نگاهی به گوشیش انداخت
یونگی:ای بابا این نیست که
و زد یه عکس دیگه
یونگی:اینه؟
ا.ت:وایسا وایسا یعنی تو از بورا خوشت نمیاد؟
یونگی:ا.ت ما باهم توی یه اکیپیم
ا.ت:خب منو جیمینم توی یه اکیپیم
یونگی:تو با جیمین فرق میکنید
ا.ت:پس اون روز چی؟
یونگی:کدوم روز؟
ا.ت:همون روزی که بورا بهت خورد و لباتون به هم خورد
یونگی:ا.ت اون اتفاق بوده و من ازش معذرت خواهی کردم
ا.ت:بورا میدونه؟
یونگی:چیو؟
ا.ت:همین دختر رو؟
یونگی:نه برای چی باید بدونه اون خودش میدونه که من بهش حسی ندارم
ا.ت:خوبه حالا بده ببینم کو دختره؟
یونگی گوشیشو داد بهم
ا.ت:خوشکله کجا دیدیش؟
یونگی:توی یکی از پاساژ های کره
ا.ت:اسمش چیه؟
یونگی:.....
ادامه دارد
شرط:
نداریم خوش باشید😎❤️
۵.۲k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.