(گزارش شده)
فیک:black fate
پارت28
ویو ای ان~~~~
=3 صبح بود...الان از کمپانی برگشته بود کار خودش عموهاش و باباش و لینو و حتی یونجون پدرش تا الان دنبال انیش گشتن...بود ولی نبود
در خونه رو باز کرد و بعد یه نشینمن رفت و مادرش و دید که داره گریه میکنه...
ای ان: اوماا...بسه خودتو داغون کردی...
مینا: ای ان...کوش دخترم...دخترم...کجاس...
=حجم زیادی,از بغض گلوشو گرفته بود ولی نه...نباید مامانش گریه هاشو ببینه...تا اون حالش بهتر بشه
ای ان:...مامان اروم باش...پیداش میکنیم....
مینا:...نه...دخترم...کجاسسسسس...
=زن که با داد گفت هرچی ت ی سینه اش بود و بیر ن داد و بیحالدتوی آغوش پسرش افتاد...
ای ان: اوما...اون حالش خوبه...بهت قول...میدم و میداش,میکنیم
=خیلی نگذشت که زن به خواب نچندان عمیقی رفت و پدرش ا.مد و براید بغلش,کرد و به اتاق خودشون رفت و بعد همه به اتاق خودشون راهی شد
ویو لینو~~~~
=به تکیه گاه تخت تکیه کرده بود و اشکا از مروارید هاش میبارید
با صدای در نگاهشو به در داد
جویا: میتونم بیام...
لینو: بیا...
=زن وارد اتاق شد و با دیدن حال پسرص کنارش نشست و سرشو روی سینه خودش گذاشت
لینو:...اوما...
جویا: جونم...
لینو:...اگه چیزیش بشه چیکار کنم...
جویا: نه...نگران نباش...اون...خوبه...
لینو:..چرا اینا سرم میاد...نرسیدن به عشقم و حالا این وعض
جویا: میدونم میدونم...چقدر حالت بده...ولی...
لینو:...چرا چرا...اگه الان مال من بود...هیچ وقت اجازه ی همچین اتفاقی رو نمیدادم...
جویا:...ششش...پسر...میدونم...چقدر عاشقشی...از وقتی 15 سالت بود ولی اون خواهرته...
لینو:...اوم موقع هم همینو گفتی...ولی من نمیخوام خواهرم باشه میخوام...عشقم...باشه و توی بغلم باشه و الان ۲۶ سالمه
جویا:...اون موقع هم...تو همینو گفتی...
فلش بک لینو 15 ساله-
لینو: اوما بیا اتاقم کارت دارم..
جویا اومدم...
=پسر رو تخت نشسته بود زن اومد و کنارش نشست
لینو: میخوام یه چیزیتو یه بهت بگم...
جویا: بگو...
لینو:...من عاشق شدم...
جویا: واقعا....ببینم دختره...کیه...که لینوی من عاشقش شده
لینو:...اون....راستش.. اون انیشه
جویا:...چی....پسر...اون خواهرته..
لینو:...نه....اون مال منه...از وقتی به دنیا اومد...مال خودم کردمش
جویا: نه...پسرم اینا بخاطر دوران بلوغته بزرگتر بشی فراموشش میکنی
لینو:....اما...اوما...من دوستش دارم...
جویا:..پسرم...میدونم...ولی هرچقدرم عاشقش باشی اون خواهرته و اون تورو با چشم برادر میبینه و همیشه...این حس و مخفی کن...و نباید کسی بدونه جز من و تو...باشه...بهم قول بده...
لینو:...قول...
پایان فلش بک-
لینو: دیدی فراموشش نکردم...۱۱ ساله عاشقشم...این حس و مخفی میکنم...این عشق...من داغون میکنه....
جویا: متاسفم...پسرم...که این درد و تجربه میکنی...متاسفم...
=و هردو اشکاشونو ریختن...
ادامه دارد.
پارت28
ویو ای ان~~~~
=3 صبح بود...الان از کمپانی برگشته بود کار خودش عموهاش و باباش و لینو و حتی یونجون پدرش تا الان دنبال انیش گشتن...بود ولی نبود
در خونه رو باز کرد و بعد یه نشینمن رفت و مادرش و دید که داره گریه میکنه...
ای ان: اوماا...بسه خودتو داغون کردی...
مینا: ای ان...کوش دخترم...دخترم...کجاس...
=حجم زیادی,از بغض گلوشو گرفته بود ولی نه...نباید مامانش گریه هاشو ببینه...تا اون حالش بهتر بشه
ای ان:...مامان اروم باش...پیداش میکنیم....
مینا:...نه...دخترم...کجاسسسسس...
=زن که با داد گفت هرچی ت ی سینه اش بود و بیر ن داد و بیحالدتوی آغوش پسرش افتاد...
ای ان: اوما...اون حالش خوبه...بهت قول...میدم و میداش,میکنیم
=خیلی نگذشت که زن به خواب نچندان عمیقی رفت و پدرش ا.مد و براید بغلش,کرد و به اتاق خودشون رفت و بعد همه به اتاق خودشون راهی شد
ویو لینو~~~~
=به تکیه گاه تخت تکیه کرده بود و اشکا از مروارید هاش میبارید
با صدای در نگاهشو به در داد
جویا: میتونم بیام...
لینو: بیا...
=زن وارد اتاق شد و با دیدن حال پسرص کنارش نشست و سرشو روی سینه خودش گذاشت
لینو:...اوما...
جویا: جونم...
لینو:...اگه چیزیش بشه چیکار کنم...
جویا: نه...نگران نباش...اون...خوبه...
لینو:..چرا اینا سرم میاد...نرسیدن به عشقم و حالا این وعض
جویا: میدونم میدونم...چقدر حالت بده...ولی...
لینو:...چرا چرا...اگه الان مال من بود...هیچ وقت اجازه ی همچین اتفاقی رو نمیدادم...
جویا:...ششش...پسر...میدونم...چقدر عاشقشی...از وقتی 15 سالت بود ولی اون خواهرته...
لینو:...اوم موقع هم همینو گفتی...ولی من نمیخوام خواهرم باشه میخوام...عشقم...باشه و توی بغلم باشه و الان ۲۶ سالمه
جویا:...اون موقع هم...تو همینو گفتی...
فلش بک لینو 15 ساله-
لینو: اوما بیا اتاقم کارت دارم..
جویا اومدم...
=پسر رو تخت نشسته بود زن اومد و کنارش نشست
لینو: میخوام یه چیزیتو یه بهت بگم...
جویا: بگو...
لینو:...من عاشق شدم...
جویا: واقعا....ببینم دختره...کیه...که لینوی من عاشقش شده
لینو:...اون....راستش.. اون انیشه
جویا:...چی....پسر...اون خواهرته..
لینو:...نه....اون مال منه...از وقتی به دنیا اومد...مال خودم کردمش
جویا: نه...پسرم اینا بخاطر دوران بلوغته بزرگتر بشی فراموشش میکنی
لینو:....اما...اوما...من دوستش دارم...
جویا:..پسرم...میدونم...ولی هرچقدرم عاشقش باشی اون خواهرته و اون تورو با چشم برادر میبینه و همیشه...این حس و مخفی کن...و نباید کسی بدونه جز من و تو...باشه...بهم قول بده...
لینو:...قول...
پایان فلش بک-
لینو: دیدی فراموشش نکردم...۱۱ ساله عاشقشم...این حس و مخفی میکنم...این عشق...من داغون میکنه....
جویا: متاسفم...پسرم...که این درد و تجربه میکنی...متاسفم...
=و هردو اشکاشونو ریختن...
ادامه دارد.
۳.۳k
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.