عشق یا نفرت ( پارت ۸ )
* برای پارت بعدی ۵ لایک *
گرگ هر لحظه به چادرشون نزدیک تر میشد
آنیسا : من فکر نمیکنم گرگ باشه ها
آنیا دامیان رو از ترس بغل کرده بود و گفت : چراا گرگههههه
آنیسا با شجاعت بلند شد رفت در رو باز کرد و ی گرگ رو واقعا دید سریع درو بست و جیغ کشید پرید عقب
آنیسا : ههههههه گرگگگگگگگ، اهم اهم.. نه من اصلا نترسیدم من حالم خوبه
بعدش بلند شد ی نفس عمیق کشیدو رفت جلو در ، در رو دوباره باز کرد و خودش رفت بیرون و در رو بست
بکی : آنیسا چاننن! الان میخورتتتت
*بعد دو دقیقه
انیا : آنیسا خودشو فدا کرد
دامیان : اره فکر کنم
بکی : بخ بخ شودیم بعدی هم ماییم
بعدش بکی با ترس و لرز بلند شد و رفت در رو باز کرد و از صحنه ای که دید شگفت زده شد
آنیسا : هههه نکن خخخخ خندم میگیره
آنیسا گرگ رو رام کرده بود و گرگه داشت مثل ی سگ لیسش میزد
دامیان : چی شد؟
آنیا : بیخودی ترسیدیم
آنیسا بلاخره بلند شد و بعدش صورتش رو پاک کرد و گفت : ترسو هااا این که گرگ نیس!
بکی : ها؟
دامیان : سگه؟
آنیسا : سگ خودته، مکسه
دامیان : مکس؟ چطوری اومده اینجا ؟
آنیا : منطق رو هواست
آنیسا : والا باند هم اینجاس
باند : بوف بوف!
آنیا : باندو!
بعدش باند پرید رو آنیا و شروع کرد لیس زدن آنیا
آنیسا : خب فکر کنم نجات بیدا کردیم ، اونا میتونن ما رو برگردونن به چادر
بعدش دنبال سگا رفتن تا رسیدن به چادرشون، همه داشتن دنبالشون میگشتن
سنسی : اینجایین؟ خیلی دنبالتون گشتیم!
انیسا: تقصیر من بود که حواسم پرت شد و بعدش ی دور قمری شرقی زدیم و گم شدیم
هوا بارون گرفته بود و همه جا داشت خیس میشد
آنیا : چه رعد و برقیه!
بکی : بریم تو چادر تا هوا بیشتر از این بد نشده
همه دویدن تو چادرشون و سگ هاشون هم ی چادر داشتن و رفتن توش
آنیسا : هوفف. خوب شد واقعا گرگ نبودا
بکی دستشو کرد تو کیفش و ی بطری در اورد : این چیه ؟
آنیسا : بزار ببینم..
شبیه شربت گیلاس بود. آنیسا خواست بخورتش ولی یکم ترسید
آنیا : اون شربت گیلاس نیس! نخوریشا
دامیان : پس؟ چیه؟
آنیسا یخورده دقت کرد .. یاد ی چیزی افتاد.. و گفت : سم!
بکی : ها؟
آنیسا : این سم داره داخلش.. زهر ماهی بادکنکی
آنیا : حالا چرا ماهی بادکنکی؟
آنیسا : نمیدونم ولی میدونم هرکی اینو گذاشته تو کیف بکی قصدش کشتن یکی از ما بوده.... بکی! تو قبلش شربتی تو کیفت داشتی؟
بکی : اره شربت آلبالو بود.. ولی این یکم رنگش فرق میکرد و غلیظ تر بود برای همین پرسیدم این چیه
یکدفعه ی رعد و برق زد تو سر یکی که بیرون از چادر بود
آنیا :اههههه آنیا میترسهههه
و دوباره پرید بغل دامیان 😂
آنیسا : فکر کنم باید عروسک پنگوئنت رو میوردی جای اینکه دامیان رو بغل کنی
دامیان : من که مشکلی ندارم
بکی : بچه ها.. دوباره ی صدا هایی میاد
آنیا : ص-صدای ی خرس؟
گرگ هر لحظه به چادرشون نزدیک تر میشد
آنیسا : من فکر نمیکنم گرگ باشه ها
آنیا دامیان رو از ترس بغل کرده بود و گفت : چراا گرگههههه
آنیسا با شجاعت بلند شد رفت در رو باز کرد و ی گرگ رو واقعا دید سریع درو بست و جیغ کشید پرید عقب
آنیسا : ههههههه گرگگگگگگگ، اهم اهم.. نه من اصلا نترسیدم من حالم خوبه
بعدش بلند شد ی نفس عمیق کشیدو رفت جلو در ، در رو دوباره باز کرد و خودش رفت بیرون و در رو بست
بکی : آنیسا چاننن! الان میخورتتتت
*بعد دو دقیقه
انیا : آنیسا خودشو فدا کرد
دامیان : اره فکر کنم
بکی : بخ بخ شودیم بعدی هم ماییم
بعدش بکی با ترس و لرز بلند شد و رفت در رو باز کرد و از صحنه ای که دید شگفت زده شد
آنیسا : هههه نکن خخخخ خندم میگیره
آنیسا گرگ رو رام کرده بود و گرگه داشت مثل ی سگ لیسش میزد
دامیان : چی شد؟
آنیا : بیخودی ترسیدیم
آنیسا بلاخره بلند شد و بعدش صورتش رو پاک کرد و گفت : ترسو هااا این که گرگ نیس!
بکی : ها؟
دامیان : سگه؟
آنیسا : سگ خودته، مکسه
دامیان : مکس؟ چطوری اومده اینجا ؟
آنیا : منطق رو هواست
آنیسا : والا باند هم اینجاس
باند : بوف بوف!
آنیا : باندو!
بعدش باند پرید رو آنیا و شروع کرد لیس زدن آنیا
آنیسا : خب فکر کنم نجات بیدا کردیم ، اونا میتونن ما رو برگردونن به چادر
بعدش دنبال سگا رفتن تا رسیدن به چادرشون، همه داشتن دنبالشون میگشتن
سنسی : اینجایین؟ خیلی دنبالتون گشتیم!
انیسا: تقصیر من بود که حواسم پرت شد و بعدش ی دور قمری شرقی زدیم و گم شدیم
هوا بارون گرفته بود و همه جا داشت خیس میشد
آنیا : چه رعد و برقیه!
بکی : بریم تو چادر تا هوا بیشتر از این بد نشده
همه دویدن تو چادرشون و سگ هاشون هم ی چادر داشتن و رفتن توش
آنیسا : هوفف. خوب شد واقعا گرگ نبودا
بکی دستشو کرد تو کیفش و ی بطری در اورد : این چیه ؟
آنیسا : بزار ببینم..
شبیه شربت گیلاس بود. آنیسا خواست بخورتش ولی یکم ترسید
آنیا : اون شربت گیلاس نیس! نخوریشا
دامیان : پس؟ چیه؟
آنیسا یخورده دقت کرد .. یاد ی چیزی افتاد.. و گفت : سم!
بکی : ها؟
آنیسا : این سم داره داخلش.. زهر ماهی بادکنکی
آنیا : حالا چرا ماهی بادکنکی؟
آنیسا : نمیدونم ولی میدونم هرکی اینو گذاشته تو کیف بکی قصدش کشتن یکی از ما بوده.... بکی! تو قبلش شربتی تو کیفت داشتی؟
بکی : اره شربت آلبالو بود.. ولی این یکم رنگش فرق میکرد و غلیظ تر بود برای همین پرسیدم این چیه
یکدفعه ی رعد و برق زد تو سر یکی که بیرون از چادر بود
آنیا :اههههه آنیا میترسهههه
و دوباره پرید بغل دامیان 😂
آنیسا : فکر کنم باید عروسک پنگوئنت رو میوردی جای اینکه دامیان رو بغل کنی
دامیان : من که مشکلی ندارم
بکی : بچه ها.. دوباره ی صدا هایی میاد
آنیا : ص-صدای ی خرس؟
۳.۶k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.