part:2
part:2
کوک: به وقتش میدونی من کی ام
لیا:دستامو باز کن لعنتی
کوک:......
ویو کوک: یه شلاق برداشتم و رفتم سمتش
لیا: م..میخوای چکار کنی؟
کوک: فضولی نکن...
لیا: اگه دستامو باز نکنی
کوک: اگه باز نکنم چی؟!!(داد)
لیا: اینقدر جیغ میکشیدم تا کسی پیداش بشه
کوک: هه تا ده روزم جیغ بزنی کسی نمیاد( شروع میکنه به شلاق زدن لیا)
لیا: ایی... نکن..... کثافت.... اخخ
کوک: این تازه اولشه قرار باشه اینقدر زود جا بزنی که بد میشه
ویو لیا: بعد از کلی شلاق خوردن رفت بیرون. اشکام جاری شدن یعنی الان دون ووک داره چکار میکنه امروز قرار نبود اینجوری پیش بره. روی لباس سفیدم لکه های خون خود نمایی میکردن سعی کردم دستامو باز کنم بعد از کلی تلاش باز شدن از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت در که یهو دستگیره ی در تکون خورد و دوباره اون اومد داخل...
کوک: سعی نکن فرار کنی جون نمیتونی پشت این در ده ها نفر دارن نگهبانی میدن( داد و عصبی)
لیا: ولم کن از من چی میخوای
کوک:......(میره سمتش)
ویو لیا: داشت میومد سمتم منم هی میرفتم عقبتر تا جایی که رسیدم به صندلی منو هل داد روی صندلی و صورتش رو نزدیک صورتم کرد و گفت:
کوک: لباساتو در بیار
لیا: چ...چی
کوک: مگه کری
لیا:برو گم شو.....هرزه ی.....(کوک میزنه توی گوشش)
کوک:خودم ادبت میکنم لباساتو در بیار( داد)
ویولیا: با گریه لباسامو در آوردم فقط با لباس زیر جلوش بودم اومد سمتم و با پوزخندی گفت:
کوک: سوتین و شرتت اشانتیونه گمشو اونا رو هم در بیار.
ویو لیا:اونا رو در آوردم و سعی کردم با دستام بدنم رو بپوشونم
کوک: پرده که داری
لیا:......(گریه)
ادامه دارد....
حمایت کنید شرایط ۱۷ لایک دو فالو
کوک: به وقتش میدونی من کی ام
لیا:دستامو باز کن لعنتی
کوک:......
ویو کوک: یه شلاق برداشتم و رفتم سمتش
لیا: م..میخوای چکار کنی؟
کوک: فضولی نکن...
لیا: اگه دستامو باز نکنی
کوک: اگه باز نکنم چی؟!!(داد)
لیا: اینقدر جیغ میکشیدم تا کسی پیداش بشه
کوک: هه تا ده روزم جیغ بزنی کسی نمیاد( شروع میکنه به شلاق زدن لیا)
لیا: ایی... نکن..... کثافت.... اخخ
کوک: این تازه اولشه قرار باشه اینقدر زود جا بزنی که بد میشه
ویو لیا: بعد از کلی شلاق خوردن رفت بیرون. اشکام جاری شدن یعنی الان دون ووک داره چکار میکنه امروز قرار نبود اینجوری پیش بره. روی لباس سفیدم لکه های خون خود نمایی میکردن سعی کردم دستامو باز کنم بعد از کلی تلاش باز شدن از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت در که یهو دستگیره ی در تکون خورد و دوباره اون اومد داخل...
کوک: سعی نکن فرار کنی جون نمیتونی پشت این در ده ها نفر دارن نگهبانی میدن( داد و عصبی)
لیا: ولم کن از من چی میخوای
کوک:......(میره سمتش)
ویو لیا: داشت میومد سمتم منم هی میرفتم عقبتر تا جایی که رسیدم به صندلی منو هل داد روی صندلی و صورتش رو نزدیک صورتم کرد و گفت:
کوک: لباساتو در بیار
لیا: چ...چی
کوک: مگه کری
لیا:برو گم شو.....هرزه ی.....(کوک میزنه توی گوشش)
کوک:خودم ادبت میکنم لباساتو در بیار( داد)
ویولیا: با گریه لباسامو در آوردم فقط با لباس زیر جلوش بودم اومد سمتم و با پوزخندی گفت:
کوک: سوتین و شرتت اشانتیونه گمشو اونا رو هم در بیار.
ویو لیا:اونا رو در آوردم و سعی کردم با دستام بدنم رو بپوشونم
کوک: پرده که داری
لیا:......(گریه)
ادامه دارد....
حمایت کنید شرایط ۱۷ لایک دو فالو
۳۶۳
۰۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.