پارت ۲۸:)
صبح جدیدی بود ...
اعضای خانواده به دنبال میوه های درختی عمارت رو ترک کرده بودن
مادر کوک و ا/ت تنها بودن و برای رفع تنهایی برای همدیگه خاطرات میگفتن...
مادر کوک لبخندی زد و گفت: تو دختر کوچولوی شیطونی بودی ا/ت!
+امم آره به صورتم نمیخوره[خنده]
صدای کوبیده شدن در به گوش رسید
م.ک: یعنی کی میتونه انقد عجله داشته باشه؟
ا/ت و مادر کوک هردو با تعجب به در خیره بودن که مادرش بلند شد تا در رو به روی شخصی که پشت در بود باز کنه
×مینهیوک!
شنیدن اسمش لرزی به جون ا/ت انداخت یاد همون شب مهمونی افتاد اما الان کوک نبودش...
سریعا بلند شد و دویید سمت اتاقش و به در تکیه زد: خواهش میکنم کوک زود برگرد
نفس های عمیقی میکشید که آروم بشه اما فایده ای نداشت
///////////////////////////////
مادر کوک کیک توت فرنگی رو جلوی مینهیوک گذاشت و گفت: از آخرین باری که دیدم خیلی گذشته! چیکارا میکنی عزیزم؟
تکه ای از کیک روی توی دهنش گذاشت و با دهن پر گفت: یه کارایی باید راست و ریس میشد ...شنیدم کوک ازدواج کرده!
م.ک: توی مراسم ازدواجش نبودی!
مینهیوک: نه حقیقتا دیدن یه آدمیزاد یکم خوشایند نبود[پوزخند]...ببینم تنهایی؟
م.ک: امم نه! ا/ت هم خونه بود بزار صداش کنم
چند بار با صدای بلند اسمشو به زبون آورد
ا/ت فهمیده بود انگار مجبوره بره پیششون
پله هارو آروم پایین رفت که چشمش به مینهیوک که پوزخندی روی لب داشت افتاد
+خدا لعنتت کنه[زیر لب]
م.ک: ا/ت عزیزم ایشون مینهیوک هستن پسر عموی جونگ کوک
نگاه مینهیوک دقیقا مثل همون شب بود با این فرق که دوتاشون تظاهر میکردن همو نمیشناسن
+خوشبختم
پوزخند روی لباش کشیده تر شد: توی رسم ما خونآشام ها نیست که عروسمون خودشو توی اتاق مخفی کنه
اعضای خانواده به دنبال میوه های درختی عمارت رو ترک کرده بودن
مادر کوک و ا/ت تنها بودن و برای رفع تنهایی برای همدیگه خاطرات میگفتن...
مادر کوک لبخندی زد و گفت: تو دختر کوچولوی شیطونی بودی ا/ت!
+امم آره به صورتم نمیخوره[خنده]
صدای کوبیده شدن در به گوش رسید
م.ک: یعنی کی میتونه انقد عجله داشته باشه؟
ا/ت و مادر کوک هردو با تعجب به در خیره بودن که مادرش بلند شد تا در رو به روی شخصی که پشت در بود باز کنه
×مینهیوک!
شنیدن اسمش لرزی به جون ا/ت انداخت یاد همون شب مهمونی افتاد اما الان کوک نبودش...
سریعا بلند شد و دویید سمت اتاقش و به در تکیه زد: خواهش میکنم کوک زود برگرد
نفس های عمیقی میکشید که آروم بشه اما فایده ای نداشت
///////////////////////////////
مادر کوک کیک توت فرنگی رو جلوی مینهیوک گذاشت و گفت: از آخرین باری که دیدم خیلی گذشته! چیکارا میکنی عزیزم؟
تکه ای از کیک روی توی دهنش گذاشت و با دهن پر گفت: یه کارایی باید راست و ریس میشد ...شنیدم کوک ازدواج کرده!
م.ک: توی مراسم ازدواجش نبودی!
مینهیوک: نه حقیقتا دیدن یه آدمیزاد یکم خوشایند نبود[پوزخند]...ببینم تنهایی؟
م.ک: امم نه! ا/ت هم خونه بود بزار صداش کنم
چند بار با صدای بلند اسمشو به زبون آورد
ا/ت فهمیده بود انگار مجبوره بره پیششون
پله هارو آروم پایین رفت که چشمش به مینهیوک که پوزخندی روی لب داشت افتاد
+خدا لعنتت کنه[زیر لب]
م.ک: ا/ت عزیزم ایشون مینهیوک هستن پسر عموی جونگ کوک
نگاه مینهیوک دقیقا مثل همون شب بود با این فرق که دوتاشون تظاهر میکردن همو نمیشناسن
+خوشبختم
پوزخند روی لباش کشیده تر شد: توی رسم ما خونآشام ها نیست که عروسمون خودشو توی اتاق مخفی کنه
۵.۶k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.