part 17✨️
part_17✨️
همونطور که از پله ها پایین میومد و خدمه ها دامنش رو براش گرفته بودند مردی مسن رو پایین پله ها دید که با چشمایی اشکی و لبخند نگاهش میکنه
بعد از طی کردن پله ها رو به روی مرد ایستاد
هیچ تصوری از اینکه این مرد چه کسی میتونه باشه نداشت
برای همین دعا دعا میکرد که خودش رو معرفی کنه
و خب همین اتفاق هم افتاد
مرد با یک قدم خودش رو به هارین رسوند و اون رو تو آغوش کشید و با صدای ارومو بغضی
گفت
...: هیچ وقت فکنمیکردم اون دختر کوچولویی که فقط به فکر آبنبات بود الان تو لباس عروسی جلوم ایستاده باشه
هه رین هنوز هم نفهمیده بود که این مرد که
اما با حرف بعدیه مرد دوزاریش افتاد که کیه
....: تبریک میگم دخترم... امیدوارم خوشبخت بشی
این مرد پدرش بود یعنی پدر لیندا
پس هه رین هم دستاشو دور کمر مرد حلقه کرد و بعد از زدن لبخندی
از مرد تشکر کرد
بعد از مدتی
از هم جدا شدن و پدر لیندا بازوشو به سمتش گرفت
هه رین هم بازوی مرد رو گرفت
چون این رسم مسیحی ها بود که پدر عروس ، عروس رو تا دم محراب راهنمایی کنه
باهم به باغ پشتی رسیدن
بعد از باز کردن در باغ وارد باغ شدن ههرین از فضای زیبای باغ لبخندی زد و نگاهی به مهمون ها انداخت
با ورودشون نگاه همه ی حاضرین سمتشون برگشته بود
ویکتور باز هم محو زیبایی دختر روبه روش شده بود
موهایی که به زیبایی آراسته شده بودن و با تاج گل زیبایی تزئین شده بودن
صورتی زیبا با آرایش کم و ملیح و لبخندی که دل هر بیننده ای رو می برد
لیندا و پدرش آروم آروم به سمت محراب میومدن و بعد از رسیدن به محراب
پدر لیندا ، دست دخترش و تو دست ویکتور گزاشت و با گفتن جمله ی خوشبخت باشین اونجارو ترک کرد
هه رین نگاهی به ویکتور کرد و لبخند پر رنگتر ی زد هرچه قدر هم که این عروسی نمادین و اجباری باشه حداقلش باید جلوی مهمون ها وجه ی خوبی داشته باشه
ویکتور هم همینطور لبخندی زد....
همونطور که از پله ها پایین میومد و خدمه ها دامنش رو براش گرفته بودند مردی مسن رو پایین پله ها دید که با چشمایی اشکی و لبخند نگاهش میکنه
بعد از طی کردن پله ها رو به روی مرد ایستاد
هیچ تصوری از اینکه این مرد چه کسی میتونه باشه نداشت
برای همین دعا دعا میکرد که خودش رو معرفی کنه
و خب همین اتفاق هم افتاد
مرد با یک قدم خودش رو به هارین رسوند و اون رو تو آغوش کشید و با صدای ارومو بغضی
گفت
...: هیچ وقت فکنمیکردم اون دختر کوچولویی که فقط به فکر آبنبات بود الان تو لباس عروسی جلوم ایستاده باشه
هه رین هنوز هم نفهمیده بود که این مرد که
اما با حرف بعدیه مرد دوزاریش افتاد که کیه
....: تبریک میگم دخترم... امیدوارم خوشبخت بشی
این مرد پدرش بود یعنی پدر لیندا
پس هه رین هم دستاشو دور کمر مرد حلقه کرد و بعد از زدن لبخندی
از مرد تشکر کرد
بعد از مدتی
از هم جدا شدن و پدر لیندا بازوشو به سمتش گرفت
هه رین هم بازوی مرد رو گرفت
چون این رسم مسیحی ها بود که پدر عروس ، عروس رو تا دم محراب راهنمایی کنه
باهم به باغ پشتی رسیدن
بعد از باز کردن در باغ وارد باغ شدن ههرین از فضای زیبای باغ لبخندی زد و نگاهی به مهمون ها انداخت
با ورودشون نگاه همه ی حاضرین سمتشون برگشته بود
ویکتور باز هم محو زیبایی دختر روبه روش شده بود
موهایی که به زیبایی آراسته شده بودن و با تاج گل زیبایی تزئین شده بودن
صورتی زیبا با آرایش کم و ملیح و لبخندی که دل هر بیننده ای رو می برد
لیندا و پدرش آروم آروم به سمت محراب میومدن و بعد از رسیدن به محراب
پدر لیندا ، دست دخترش و تو دست ویکتور گزاشت و با گفتن جمله ی خوشبخت باشین اونجارو ترک کرد
هه رین نگاهی به ویکتور کرد و لبخند پر رنگتر ی زد هرچه قدر هم که این عروسی نمادین و اجباری باشه حداقلش باید جلوی مهمون ها وجه ی خوبی داشته باشه
ویکتور هم همینطور لبخندی زد....
۳.۵k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.