قاتل قلبم
قاتل قلبم
پارت ۱۷
*دامیان*
با اینکه برایم سخت بود با آنیا بدرفتاری کنم، ولی مجبور بودم. او به من دروغ گفته بود... باید تکلیف مشخص میشد. با دیدن عکس ها، چشمان سبزش ناگهان براق شدند... خدای من او واقعا داشت اشک میریخت؟ اشک هایش را به زور کنترل میکرد. چانه اش میلرزید ولی چیزی نمیگفت. نباید عکس ها را نشانش میدادم. اگر هر جای دیگری بود، سرش را روی شانه ای میگذاشتم تا آرامش کنم. ولی هنوز هم از دروغش، عصبانی بودم... بالاخره لب باز کرد:«دامیان...من...من...من واقعا متاسفم...» هق هق کوتاهی کرد:«اینا داستان طولانی دارن... قول میدم برات تعریف شون کنم... باور کن راست میگم...»
خواستم چیزی بگم،میخواستم در آغوشش بگیرم...ببوسمش...هرکاری کنم...
ولی لیسا سر رسید:«اووو! دختره ی لوس فکر کردی کی هستی؟» سر تا پای آنیا را ورانداز کرد:« آخیییییی نینی کوچولو نقشه هاش لو رفته! برو خدا روزیتو جای دیگه بده دختر جون.» لیسا ادامه داد:« البته این دختر بدبخت کار دیگه ای جز گریه نداره...شنیدم بابا و مامانش اونقد فقیرن که آنیا سه ساله لباس فرمشو عوض نکرده! خب یه روانپزشک چقد میتونه در آمد داشته باشه؟؟ هه... باید مثل کنه به پولدارا بچسبه که نون شبش رو در بیاد...» به آنیا نگاه کردم...دستانش مشت شده بود ولی چشمانش را بست تا عصبانیتش را کنترل کند.چرا جلوی لیسا نمی ایستاد؟ لیسا با پررویی تمام ادامه داد:«مادرشم که قبلا تو شهرداری کار میکرده...هوم میتونم تصور کنم چه بیگاری ای ازش میکشیدن...مطمئنم کارای دیگه هم میکرده که یکم پول دربیاره بریزه تو شکم بچش!»کم کم داشتم جوش می آوردم...حق نداشت راجب به آنیا اینطور حرف بزند. «خوب دختره هم که اونقد زشته که میخوام بالا بیارم...با اون چشمای لجنی مضحکش!»
دیگر طاقتم تمام شد:«لیسا این آخر بارت باشه که اینطوری حرف میزنی!!!» رو به من گفت:«تو دیگه چرا اینطوری میگی؟ خودت که دیدی این چطور آدمیه!!!»
پارت ۱۷
*دامیان*
با اینکه برایم سخت بود با آنیا بدرفتاری کنم، ولی مجبور بودم. او به من دروغ گفته بود... باید تکلیف مشخص میشد. با دیدن عکس ها، چشمان سبزش ناگهان براق شدند... خدای من او واقعا داشت اشک میریخت؟ اشک هایش را به زور کنترل میکرد. چانه اش میلرزید ولی چیزی نمیگفت. نباید عکس ها را نشانش میدادم. اگر هر جای دیگری بود، سرش را روی شانه ای میگذاشتم تا آرامش کنم. ولی هنوز هم از دروغش، عصبانی بودم... بالاخره لب باز کرد:«دامیان...من...من...من واقعا متاسفم...» هق هق کوتاهی کرد:«اینا داستان طولانی دارن... قول میدم برات تعریف شون کنم... باور کن راست میگم...»
خواستم چیزی بگم،میخواستم در آغوشش بگیرم...ببوسمش...هرکاری کنم...
ولی لیسا سر رسید:«اووو! دختره ی لوس فکر کردی کی هستی؟» سر تا پای آنیا را ورانداز کرد:« آخیییییی نینی کوچولو نقشه هاش لو رفته! برو خدا روزیتو جای دیگه بده دختر جون.» لیسا ادامه داد:« البته این دختر بدبخت کار دیگه ای جز گریه نداره...شنیدم بابا و مامانش اونقد فقیرن که آنیا سه ساله لباس فرمشو عوض نکرده! خب یه روانپزشک چقد میتونه در آمد داشته باشه؟؟ هه... باید مثل کنه به پولدارا بچسبه که نون شبش رو در بیاد...» به آنیا نگاه کردم...دستانش مشت شده بود ولی چشمانش را بست تا عصبانیتش را کنترل کند.چرا جلوی لیسا نمی ایستاد؟ لیسا با پررویی تمام ادامه داد:«مادرشم که قبلا تو شهرداری کار میکرده...هوم میتونم تصور کنم چه بیگاری ای ازش میکشیدن...مطمئنم کارای دیگه هم میکرده که یکم پول دربیاره بریزه تو شکم بچش!»کم کم داشتم جوش می آوردم...حق نداشت راجب به آنیا اینطور حرف بزند. «خوب دختره هم که اونقد زشته که میخوام بالا بیارم...با اون چشمای لجنی مضحکش!»
دیگر طاقتم تمام شد:«لیسا این آخر بارت باشه که اینطوری حرف میزنی!!!» رو به من گفت:«تو دیگه چرا اینطوری میگی؟ خودت که دیدی این چطور آدمیه!!!»
۳.۱k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.