چن پارتی کوک پارت: 24
پاشدم رو تخت نشستم
هانا: ینی چی داره رو جون خودش ریسک میکنه
جیمین خیلی حرصی اسم هیونجین رو صدا
_هیونجیننن
هیونجین: ممکنه که حتی کوکم بکشن شاید هیچکس دربرابرش قدرتی نداشته باشه ولی با اینهمه قدرتش ممکنه که اگه کاری میگیمو انجام ندیم جونش در خطر باشه
عقلم قد نمیداد مگه این یارو منو از کجا دیده که مثلا عاشقم شده واقعا دیگه رد دادم
هانا: اسمش چی هس حالا
جیمین: اسم کی
هانا: اینی که کوک باهاش دعواش شده
هیونجین: فک کنم برونو آگاپوف
هه پسر رئیس بیمارستانمون
ولی اون فقط بعضی وقتا تو بیمارستان یا موقعی که عمل جراحی داشتم میومد و با بقیه دکتر و پرستار ها عملمو تماشا میکرد و خیلیم بداخلاق بود عوضی
هانا: ایییش گندش بزنن اون عوضی پسر رئیس بیمارستانمون بود
هیونجین: واقعا
هانا: ارع
جیمین: اونوقت با اون عوضی چه رابطه ای داشتی(عصبی)
هانا: رابطه ای نداشتیم فقط چن بار برای تماشای عمل هام میومد یا تو جلسه های شرکت میدیدمش
اخلاق خوبیم با هیچکس نداشت و همیشه عصبی بود
هیونجین:آیییش پس نگو ازونجا عاشقت شده
هانا: حالا باید چیکارکرد
جیمین: باید کاری کنیم که دیگه نتونه به هیچ عنوان نتونه بهت برسه
هانا: که اونم ازدواج کردنمونه نه؟
جیمین: هیون اینم گفتی
هیونجین: ها ا ا ارع
هانا:حتی بابا اینام نمیدونن من کره ام حالا میخوای چه گوهی بخوریم
اونا که نمیدونن کره ام هیچ حالا برم بشون بگم میخوام ازدواج کنم
جیمین: هعی راس میگی اینو چیکار کنم
هیونجین:اینو دیگه کوک باید حل کنه
هانا: اییییش اینچه بلاهاییه سره ماها میاد خدااااا
جیمین: ما میریم پیش کوک
میای؟
هانا: نع شما برین
جیمین: باشه تو بخواب
جیمین لپمو بوس کردو با هیون رفتن پیش کوک
الان فقط باید یکم میخوابیدم تا حالم جا بیاد
***
6روز بعد
بعد اون روز دیگه رائونو کوک فرستاد که بره و البته منم موفق شدم بهشون ثابت کنم رائون چه حیوونیه کوک رو هم بخشیدم و ازون روز به بعد دیگه باهم مث قبلا شدیم به پدر و مادر هامون راجب ازدواج کردنمون گفتیم و مخالفتی نکردن ولی راجب اینکه کوک منو دزدیده بود چیزی نگفتیم شاید برا ازدواج خیلی زود بود ولی الان واقعا مجبور بودیم
الانم کوک ی مهمونی گرفته بود که ازدواجمونو به مافیاها بگه و تو این مافیاها صدرصد برونو و پدرش هم هستن
به همه اعلام کرده بود کوک که میخوایم ازدواج کنیم همه یکی یکی داشتن تبریک میگفتن بادیدن کسی که داشت با خنده به طرفمون میومد ی لحظه خشکم زد
اون دنیس بیشعور به ما نگفته بودکه میخواد به کارای باند پدرش برسه
دنیس: تبریک میگم (خنده)
تا کوک خواست به حرف بیاد سریع دنیسو بغل کردم میتووستم بدونم حالت چهره کوک الان چطور شده 🤯🤬
از بغلش درومدم و گفتم
هانا: هی پسره ی عوضی چرا نگفتی میخوای بیای
کلی کلمات کره ای بهش دادم و تقریبا رو کره ای مسلط بود پس با زبان کره ای
دنیس: میخواستیم غافلگیرت کنم
هانا: تو که نمیخواستی باند پدرتو اداره کنی
دنیس: بابام دیگه خودشو بازنشسته کردو منه بدبخت موندم
هانا: حقته نیک چی
دنیس: والا خیلی وقته روسیه نبودم خبری ازش ندارم ولی انگار دوست دختر پیدا کرده
هانا: واقعا(خنده)
نیک عوضی همیشه خدا میگف من نمیخوام دوست دختر داشته باشم یا ازدواج کنم
کوک سرفه ای کرد که از وجودش مطلع بشیم
دنیس: نزاشتی باهم اشنا شیم
دستشو برد جلو کوک و گفت
_دنیس هستم
دستشو گرفت و گف
_منم جئون جونگ کوکم
دنیس: عه تو همونی هستی که هانا همش
با پا زدم تو پاش گفتم
_گمشو بشین اونجا تا بیام
بزور فرستادمش رف بیشعور میخواس همه چیو لو بده
کوک اروم جوری که فقط خودمون بشنویم گف
_چی درموردم بهش گفتی
هانا: بعدا بهت میگم الانم خفه شو
کوک: یااا الان بگو فضولیم گل کرده
هانا: بعدااا
برونو: تبریک میگم(پوزخند)
با صدای نحسش دست از بحث کردن برداشتیم
کوک از فشار عصبی ای که رگ های پیشونیش به نمایش میزاشتن و نفس نفس میزد میشد فهمید که اصلا و ابدا از دیدن برونو اعصابی براش نمونده
خیلی حرصی گف
_ممنونم
برونو: خانم پارک خیلی وقته همو ندیدیم(پوزخند)(روسی)
بدبختی اینجا بود کوکم روسی بلد بود میتونست بفهمه که چی میگیم
دستشو مشت کرده مطمئنم الان ی کاری میکنه دستشو گرفتم تا یکم اروم شه
هانا: ما هیچ نسبتی باهم نداشتیم که بخواییم همو ببینیم (پوزخند)
با این حرفم که به برونو زدم یکم اروم شد
برونو:(پوزخند)
و خیلی اروم چیزی زمزمه کرد که از چشمم دور نموند
برونو: اونم به وقتش
بعد ی 1ساعتی دیگه رفتیم نشستیم
هانا: من میرم دستشویی
کوک: بیا بریم
هانا: تو برو پیش دنیس تا بیام
کوک: برونو اینجاست خودم باهات میام بعید نیس ی کاری بکنه
هانا: ینی چی داره رو جون خودش ریسک میکنه
جیمین خیلی حرصی اسم هیونجین رو صدا
_هیونجیننن
هیونجین: ممکنه که حتی کوکم بکشن شاید هیچکس دربرابرش قدرتی نداشته باشه ولی با اینهمه قدرتش ممکنه که اگه کاری میگیمو انجام ندیم جونش در خطر باشه
عقلم قد نمیداد مگه این یارو منو از کجا دیده که مثلا عاشقم شده واقعا دیگه رد دادم
هانا: اسمش چی هس حالا
جیمین: اسم کی
هانا: اینی که کوک باهاش دعواش شده
هیونجین: فک کنم برونو آگاپوف
هه پسر رئیس بیمارستانمون
ولی اون فقط بعضی وقتا تو بیمارستان یا موقعی که عمل جراحی داشتم میومد و با بقیه دکتر و پرستار ها عملمو تماشا میکرد و خیلیم بداخلاق بود عوضی
هانا: ایییش گندش بزنن اون عوضی پسر رئیس بیمارستانمون بود
هیونجین: واقعا
هانا: ارع
جیمین: اونوقت با اون عوضی چه رابطه ای داشتی(عصبی)
هانا: رابطه ای نداشتیم فقط چن بار برای تماشای عمل هام میومد یا تو جلسه های شرکت میدیدمش
اخلاق خوبیم با هیچکس نداشت و همیشه عصبی بود
هیونجین:آیییش پس نگو ازونجا عاشقت شده
هانا: حالا باید چیکارکرد
جیمین: باید کاری کنیم که دیگه نتونه به هیچ عنوان نتونه بهت برسه
هانا: که اونم ازدواج کردنمونه نه؟
جیمین: هیون اینم گفتی
هیونجین: ها ا ا ارع
هانا:حتی بابا اینام نمیدونن من کره ام حالا میخوای چه گوهی بخوریم
اونا که نمیدونن کره ام هیچ حالا برم بشون بگم میخوام ازدواج کنم
جیمین: هعی راس میگی اینو چیکار کنم
هیونجین:اینو دیگه کوک باید حل کنه
هانا: اییییش اینچه بلاهاییه سره ماها میاد خدااااا
جیمین: ما میریم پیش کوک
میای؟
هانا: نع شما برین
جیمین: باشه تو بخواب
جیمین لپمو بوس کردو با هیون رفتن پیش کوک
الان فقط باید یکم میخوابیدم تا حالم جا بیاد
***
6روز بعد
بعد اون روز دیگه رائونو کوک فرستاد که بره و البته منم موفق شدم بهشون ثابت کنم رائون چه حیوونیه کوک رو هم بخشیدم و ازون روز به بعد دیگه باهم مث قبلا شدیم به پدر و مادر هامون راجب ازدواج کردنمون گفتیم و مخالفتی نکردن ولی راجب اینکه کوک منو دزدیده بود چیزی نگفتیم شاید برا ازدواج خیلی زود بود ولی الان واقعا مجبور بودیم
الانم کوک ی مهمونی گرفته بود که ازدواجمونو به مافیاها بگه و تو این مافیاها صدرصد برونو و پدرش هم هستن
به همه اعلام کرده بود کوک که میخوایم ازدواج کنیم همه یکی یکی داشتن تبریک میگفتن بادیدن کسی که داشت با خنده به طرفمون میومد ی لحظه خشکم زد
اون دنیس بیشعور به ما نگفته بودکه میخواد به کارای باند پدرش برسه
دنیس: تبریک میگم (خنده)
تا کوک خواست به حرف بیاد سریع دنیسو بغل کردم میتووستم بدونم حالت چهره کوک الان چطور شده 🤯🤬
از بغلش درومدم و گفتم
هانا: هی پسره ی عوضی چرا نگفتی میخوای بیای
کلی کلمات کره ای بهش دادم و تقریبا رو کره ای مسلط بود پس با زبان کره ای
دنیس: میخواستیم غافلگیرت کنم
هانا: تو که نمیخواستی باند پدرتو اداره کنی
دنیس: بابام دیگه خودشو بازنشسته کردو منه بدبخت موندم
هانا: حقته نیک چی
دنیس: والا خیلی وقته روسیه نبودم خبری ازش ندارم ولی انگار دوست دختر پیدا کرده
هانا: واقعا(خنده)
نیک عوضی همیشه خدا میگف من نمیخوام دوست دختر داشته باشم یا ازدواج کنم
کوک سرفه ای کرد که از وجودش مطلع بشیم
دنیس: نزاشتی باهم اشنا شیم
دستشو برد جلو کوک و گفت
_دنیس هستم
دستشو گرفت و گف
_منم جئون جونگ کوکم
دنیس: عه تو همونی هستی که هانا همش
با پا زدم تو پاش گفتم
_گمشو بشین اونجا تا بیام
بزور فرستادمش رف بیشعور میخواس همه چیو لو بده
کوک اروم جوری که فقط خودمون بشنویم گف
_چی درموردم بهش گفتی
هانا: بعدا بهت میگم الانم خفه شو
کوک: یااا الان بگو فضولیم گل کرده
هانا: بعدااا
برونو: تبریک میگم(پوزخند)
با صدای نحسش دست از بحث کردن برداشتیم
کوک از فشار عصبی ای که رگ های پیشونیش به نمایش میزاشتن و نفس نفس میزد میشد فهمید که اصلا و ابدا از دیدن برونو اعصابی براش نمونده
خیلی حرصی گف
_ممنونم
برونو: خانم پارک خیلی وقته همو ندیدیم(پوزخند)(روسی)
بدبختی اینجا بود کوکم روسی بلد بود میتونست بفهمه که چی میگیم
دستشو مشت کرده مطمئنم الان ی کاری میکنه دستشو گرفتم تا یکم اروم شه
هانا: ما هیچ نسبتی باهم نداشتیم که بخواییم همو ببینیم (پوزخند)
با این حرفم که به برونو زدم یکم اروم شد
برونو:(پوزخند)
و خیلی اروم چیزی زمزمه کرد که از چشمم دور نموند
برونو: اونم به وقتش
بعد ی 1ساعتی دیگه رفتیم نشستیم
هانا: من میرم دستشویی
کوک: بیا بریم
هانا: تو برو پیش دنیس تا بیام
کوک: برونو اینجاست خودم باهات میام بعید نیس ی کاری بکنه
۳۵.۵k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.