فیک جین قلعه سیاه
فیک جین قلعه سیاه
(پارت۴۱)
از زبان ات
به جین گفتم با بونا کوچولوبره تا خطری بونا تهدید نکنه بلند شدم و حمله کردم به سمتش گفت ات میتونیم خونو خونریزی رو قطع کنیم گفتم تو راهی داری منکه فقط تشنه خونه توام گفت باهام ازدواج کن از شنیدن این کلمه خشکم زد مشتمروهوا موند گفتم خیلی عوضی از اب در اومدی عاشقم شدی گفت اره گفتم اینجوری نمیشه من خواهرتوکشتمخونشونادیده میگیری باید یکی از ما کشته بشه گفت حوصله ندارم حداقل امروزو و پشتشوبهمنکرد گفتممتاسفم یوری گفت ات چرا از دشمنت عذر خواهی میکنی گفتم من از بقیه دشمنام اخرینسوالومیپرسمولی واقعان مجبور شدم ونتونستم بپرسمبهمنگاهکردوگفت میدونم تو نامردی نکردی اون خواهر منبود نامردی کرد رفت رفتمخونه بهجیننگاه کردم اونم نگام کرد بهجینگفتم برس گفت از نگام فهمیدی گفتم اره گفت خب بگواز نگات فهمیدم پس بگو رفتممحکمبغلش کردم اشک ازچشما ریخت
اززبان جین
اشک های ات ریخت روشونم صورتشو نزدیک گردنمکرد و هی از تهدل نفس میکشید انگار داشت بوی بدنمو حس میکرد اشکش ریخت روی گردنم و هی قلقلکممیمومد هی میخواستم نخندم دیدم نمیشه یهو خندم گرفت با اعصبانیت هولم داد گفت الان چی خنده داره دستموروی گردنم گرفته بودمگفتمببخشید ذوق کردم اشتی کردیم سرشو انداخت پایینگفتفهمیدم چه بلایی سرت اومد و خودشم خندش گرفته بود گفت چه پوست حساسی داری دستشو انداخت روی شونم گفت بونا چطوره
(پارت۴۱)
از زبان ات
به جین گفتم با بونا کوچولوبره تا خطری بونا تهدید نکنه بلند شدم و حمله کردم به سمتش گفت ات میتونیم خونو خونریزی رو قطع کنیم گفتم تو راهی داری منکه فقط تشنه خونه توام گفت باهام ازدواج کن از شنیدن این کلمه خشکم زد مشتمروهوا موند گفتم خیلی عوضی از اب در اومدی عاشقم شدی گفت اره گفتم اینجوری نمیشه من خواهرتوکشتمخونشونادیده میگیری باید یکی از ما کشته بشه گفت حوصله ندارم حداقل امروزو و پشتشوبهمنکرد گفتممتاسفم یوری گفت ات چرا از دشمنت عذر خواهی میکنی گفتم من از بقیه دشمنام اخرینسوالومیپرسمولی واقعان مجبور شدم ونتونستم بپرسمبهمنگاهکردوگفت میدونم تو نامردی نکردی اون خواهر منبود نامردی کرد رفت رفتمخونه بهجیننگاه کردم اونم نگام کرد بهجینگفتم برس گفت از نگام فهمیدی گفتم اره گفت خب بگواز نگات فهمیدم پس بگو رفتممحکمبغلش کردم اشک ازچشما ریخت
اززبان جین
اشک های ات ریخت روشونم صورتشو نزدیک گردنمکرد و هی از تهدل نفس میکشید انگار داشت بوی بدنمو حس میکرد اشکش ریخت روی گردنم و هی قلقلکممیمومد هی میخواستم نخندم دیدم نمیشه یهو خندم گرفت با اعصبانیت هولم داد گفت الان چی خنده داره دستموروی گردنم گرفته بودمگفتمببخشید ذوق کردم اشتی کردیم سرشو انداخت پایینگفتفهمیدم چه بلایی سرت اومد و خودشم خندش گرفته بود گفت چه پوست حساسی داری دستشو انداخت روی شونم گفت بونا چطوره
۲.۹k
۲۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.