فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت ۳۱
از زبان کوک
فقط برای یه روز باید همشون رو اخراج کنم تا مزاحممون نشن خندیدم و گفتم : شرکت ورشکست میشه
بالاخره اومدم بیرون
از زبان ا/ت
( چند روز بعد ) تهیونگ اومد وایستاد وسطه شرکت و ا/نی و همه رو صدا زد هممون جمع شدیم جونگ کوک هم اومد تهیونگ به ا/نی گفت : ا/نی من باید یه چیزی بهت بگم ، ا/نی گفت : چی میخوای بگی ؟
یهو جلوش زانو زد یه جعبه سیاه از جیبش درآورد و گرفت جلوی ا/نی ، گفت : با من ازدواج میکنی
همه دل تو دلشون نبود مخصوصا من یه چند دقیقه همه چیز انگار وایستاده بود
وای اشکم در اومد خواهرم به من نگاه کرد و گفت : خب....خب..... بله قبول میکنم
همه دست زدن تهیونگ انگشتر رو انداخت دسته ا/نی از خوشحالی خواهرم رو بغل کردم بعدش هم تهیونگ رو امروز بخاطره همین مناسبت جونگ کوک شرکت رو تعطیل کرد تهیونگ گفت : ا/ت امشب میخوام بیام خواستگاری خواهرت گفتم : اینقدر زود گفت : نمیتونم دیگه صبر کنم خندیدم و گفتم : باشه..من به مامان و بابام میگم
جونگ کوک گفت : تهیونگ نه اینکه از بچگی بی صبره برای همین عجله داره هممون خندیدیم گفتم : پس منو ا/نی بریم خونه از همه خداحافظی کردیم و رفتیم خونه همین که رسیدم مامان و بابام رو صدا کردم بیان همین که اومدن گفتم : مامان و بابا امشب برای ا/نی خواستگار میاد مامانم گفت : چی.... کیه....کیه گفتم : کیم تهیونگه ، بابام اصلا خوشحال نشد ولی مامانم از خوشحالی بالا پایین میپرید
بابام رو بغل کردم و گفتم : بابا جون چرا ناراحت شدی گفت : من ناراحت نیستم... فقط خیلی هیجان زدم
(شب)
از زبان ا/ت
جونگسان با خواهرش به علاوه منو ا/نی و مامانم و بابام منتظر نشسته بودیم که بالاخره.....
در زده شد رفتم پشته در نفس عمیق کشیدم و در رو باز کردم تهیونگ با لینا ، مامانش و جونگ کوک بود مامانش با یه قیافهای اومد تو بعدش لینا و تهیونگ و در آخر شاهزاده من لینا تهیونگ و مادرش رفتن به سالن اصلی جونگ کوک اومد تو گفت : چقدر خوشگل شدی شیطون کوچولو من گفتم : تو هم خوشتیپ شدی اومد ببوستم که جونگسان اومد از هم فاصله گرفتیم جونگسان گفت. : ببخشید مزاحم شدم..ولی بیاین دیگه با چشمام بهش اشاره کردم و گفتم : برو ما میایم گفت : اما.... گفتم : برو دیگه
دوباره برگشتیم به همون صحنه که لینا اومد
لینا که رفت جونگ کوک گفت : دیدی گفتم باید اینا رو برای یه روز اخراج کنیم گفتم : ایندفعه هم همچین کاری بکنیم مامان و بابام میان بهتره بریم پیشه بقیه
رفتیم نشستیم
فقط برای یه روز باید همشون رو اخراج کنم تا مزاحممون نشن خندیدم و گفتم : شرکت ورشکست میشه
بالاخره اومدم بیرون
از زبان ا/ت
( چند روز بعد ) تهیونگ اومد وایستاد وسطه شرکت و ا/نی و همه رو صدا زد هممون جمع شدیم جونگ کوک هم اومد تهیونگ به ا/نی گفت : ا/نی من باید یه چیزی بهت بگم ، ا/نی گفت : چی میخوای بگی ؟
یهو جلوش زانو زد یه جعبه سیاه از جیبش درآورد و گرفت جلوی ا/نی ، گفت : با من ازدواج میکنی
همه دل تو دلشون نبود مخصوصا من یه چند دقیقه همه چیز انگار وایستاده بود
وای اشکم در اومد خواهرم به من نگاه کرد و گفت : خب....خب..... بله قبول میکنم
همه دست زدن تهیونگ انگشتر رو انداخت دسته ا/نی از خوشحالی خواهرم رو بغل کردم بعدش هم تهیونگ رو امروز بخاطره همین مناسبت جونگ کوک شرکت رو تعطیل کرد تهیونگ گفت : ا/ت امشب میخوام بیام خواستگاری خواهرت گفتم : اینقدر زود گفت : نمیتونم دیگه صبر کنم خندیدم و گفتم : باشه..من به مامان و بابام میگم
جونگ کوک گفت : تهیونگ نه اینکه از بچگی بی صبره برای همین عجله داره هممون خندیدیم گفتم : پس منو ا/نی بریم خونه از همه خداحافظی کردیم و رفتیم خونه همین که رسیدم مامان و بابام رو صدا کردم بیان همین که اومدن گفتم : مامان و بابا امشب برای ا/نی خواستگار میاد مامانم گفت : چی.... کیه....کیه گفتم : کیم تهیونگه ، بابام اصلا خوشحال نشد ولی مامانم از خوشحالی بالا پایین میپرید
بابام رو بغل کردم و گفتم : بابا جون چرا ناراحت شدی گفت : من ناراحت نیستم... فقط خیلی هیجان زدم
(شب)
از زبان ا/ت
جونگسان با خواهرش به علاوه منو ا/نی و مامانم و بابام منتظر نشسته بودیم که بالاخره.....
در زده شد رفتم پشته در نفس عمیق کشیدم و در رو باز کردم تهیونگ با لینا ، مامانش و جونگ کوک بود مامانش با یه قیافهای اومد تو بعدش لینا و تهیونگ و در آخر شاهزاده من لینا تهیونگ و مادرش رفتن به سالن اصلی جونگ کوک اومد تو گفت : چقدر خوشگل شدی شیطون کوچولو من گفتم : تو هم خوشتیپ شدی اومد ببوستم که جونگسان اومد از هم فاصله گرفتیم جونگسان گفت. : ببخشید مزاحم شدم..ولی بیاین دیگه با چشمام بهش اشاره کردم و گفتم : برو ما میایم گفت : اما.... گفتم : برو دیگه
دوباره برگشتیم به همون صحنه که لینا اومد
لینا که رفت جونگ کوک گفت : دیدی گفتم باید اینا رو برای یه روز اخراج کنیم گفتم : ایندفعه هم همچین کاری بکنیم مامان و بابام میان بهتره بریم پیشه بقیه
رفتیم نشستیم
۱۸۴.۷k
۰۵ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.