آب و هوای زندگی
از زبان چویا: چند روز از برگشتن به ژاپن میگذره یه خونه گرفتم و رای رو به مدرسه ی جدید فرستادم خیلی زود با اینجا جور شد ولی هنوز به مافیا نرفتم نمی خوام هم برم یه کار پیدا کردم این چند روز که خوب گذشت داشتم ناهار درست میکردم چون یه ساعت بعد رای میومد خونه
از زبان دازای: از آژانس اومدم بیرون حالم خوب نبود همین طوری توی خیابون قدم میزدم که به یه مدرسه رسیدم و دیدم که بچهها با خوشحالی میان بیرون کاشکی پسر منم بین اونا بود یاد حرفی که ۹سال پیش موری بهم زد افتادم گفت پسرت اصلأ مثل تو نیست همه چیزش شبیه چویاست تو همین فکر ها بودم که به بچه خوردم سرم رو بالا آوردم با چیزی که دیدم شوکه شدم یه پسر بچه که دقیقا شکل چویا بود انگار چویا رو کوچولو کرده باشن زیر لب گفت بابا
اما به خودش نیاورد و گفت ببخشید و بعد رفت تعقیبش کردم رفت به یه خونه در رو زد باورم نمی شد کسی که در رو باز کرد چویا بود خودش بود فکر می کردم اون مرده
عصبانی شدم چرا چون یاد ۹ سال اشتباه خودم افتادم ولی مغزم تمام اشتباه هارو به گردن چویا انداخت یهو نفهمیدم چیکار دارم میکنم رفتم در زدم چویا در رو باز کرد با دیدنم شوکه و گفت دازای
یهو هولش دادم تو خونه افتاد رو زمین پادشاه جاذبه ضعیف شده بود با داد گفتم ۹سال منو از بچم جدا کردی مگه فقط بچه ی خودت بود می خواستم بزنمش که یهو رای جلوم رو گرفت و گفت بابا نزن تقصیر اون نیست
دستم رو پایین آوردم
& بابا مامان رو نزن اون مقصر نیست فقط نمی خواست منم مثل تو از دست بده ولی همیشه میدیدم که ناراحته بخاطر کاری که کرده اما دوست داره بابا مامان مجبور بود
یهو فهمیدم که چیکار کردم رفتم سمت چویا بغلش کردم و گفتم چرا فکر می کردی میخوام رای رو ازت بگیرم من فقط می خواستم بیارمتون پیش خودم
از زبان دازای: از آژانس اومدم بیرون حالم خوب نبود همین طوری توی خیابون قدم میزدم که به یه مدرسه رسیدم و دیدم که بچهها با خوشحالی میان بیرون کاشکی پسر منم بین اونا بود یاد حرفی که ۹سال پیش موری بهم زد افتادم گفت پسرت اصلأ مثل تو نیست همه چیزش شبیه چویاست تو همین فکر ها بودم که به بچه خوردم سرم رو بالا آوردم با چیزی که دیدم شوکه شدم یه پسر بچه که دقیقا شکل چویا بود انگار چویا رو کوچولو کرده باشن زیر لب گفت بابا
اما به خودش نیاورد و گفت ببخشید و بعد رفت تعقیبش کردم رفت به یه خونه در رو زد باورم نمی شد کسی که در رو باز کرد چویا بود خودش بود فکر می کردم اون مرده
عصبانی شدم چرا چون یاد ۹ سال اشتباه خودم افتادم ولی مغزم تمام اشتباه هارو به گردن چویا انداخت یهو نفهمیدم چیکار دارم میکنم رفتم در زدم چویا در رو باز کرد با دیدنم شوکه و گفت دازای
یهو هولش دادم تو خونه افتاد رو زمین پادشاه جاذبه ضعیف شده بود با داد گفتم ۹سال منو از بچم جدا کردی مگه فقط بچه ی خودت بود می خواستم بزنمش که یهو رای جلوم رو گرفت و گفت بابا نزن تقصیر اون نیست
دستم رو پایین آوردم
& بابا مامان رو نزن اون مقصر نیست فقط نمی خواست منم مثل تو از دست بده ولی همیشه میدیدم که ناراحته بخاطر کاری که کرده اما دوست داره بابا مامان مجبور بود
یهو فهمیدم که چیکار کردم رفتم سمت چویا بغلش کردم و گفتم چرا فکر می کردی میخوام رای رو ازت بگیرم من فقط می خواستم بیارمتون پیش خودم
۴.۹k
۱۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.