(وقتی بخاطر یک اتفاق....) پارت ۱
#جونگین
#استری_کیدز
÷ یاااا..ا.تتتت زود باش دیگههه
+ باشهههع اومدمممم
بلاخره بستنی ای که سفارش داده بودی رو از دست فروشنده گرفتی و به سمت دوستت که اون طرف حیاط دانشگاه ایستاده بود رفتی...
همینطور که داشتی میدویدی نگاهی به ساعت انداختی که همین باعث شد محکم با جسمی برخورد کنی....
پخش زمین شدی و بستنیت هم از دستت افتاد و کاملا به نابودی کشیده شد...
+یااااا...
پوفی از کلافگی کشیدی و از جات بلند شدی و به پسری که خودش رو خم کرده بود و مشغول جمع کردن جزوه های روی زمین بود خیره شدی
+ هی توووو
سرش رو بالا آورد و توی چشمات خیره شد
+ حواست کجاستت؟
جوابی نداد و نگاهش رو ازت گرفت و دوباره مشغول جمع کردن برگه های سفید روی زمین شد....
پوفی کشیدی و به بستنیت که حالا کاملا همش پخش زمین شده بود نگاه کردی
+ اههه...لعنتیی
پسر با برداشتن آخرین برگه...بلند شد و نگاهش رو بهت داد
_ من متاسفم ولی...این شما بودین که به جلوتون نگاه نمیکردین نه من...
پوزخندی زدی
+ تو چی گفتی ؟...یک نگاه به این بنداز
به بستنی روی زمین اشاره کردی
+ کل روزم رو خراب کردی
نفس عمیقی کشید که با صدایی که از طرف فردی به گوشش رسید هم تو و هم اون پسر سرتون رو به سمت صدا برگردوندید...
لینو : جونگینااااا....زود باش دیگهههه
پسر با کلافگی نفسش رو بیرون داد و برای آخرین بار بهت نگاهی انداخت تعظیم کرد
_ متاسفم
میخواستی چیزی بگی اما..بدون اینکه بزاره کلمه ای از دهنت خارج بشه راهش رو کشید و دوان دوان به سمت پسرکی که اون طرف حیاط منتظرش بود..رفت..
پوفی کشیدی و دوباره به بستنیت که روی زمین افتاده بود خیره شدی و آهی با تمام غم سر دادی
+ چقدر من بدشانسممم...
میخواستی راهت رو کج کنی و بری اما با دیدن جسم نقره ای که روی زمین در حال درخشش بود کنجکاو شدی و کمی خودت رو خم کردی تا برش داری...
یک گردنبند نقره ای رنگ بود که نوشته ی کوچیکی روش داشت...
+ حتماً مال اون پسرست...اسمش چی بود؟..
+ اهااا... جونگین
پوفی کشیدی و گردنبند رو توی جیبت گذاشتی...اون هم دانشگاهیت بود...پس شاید بتونی دوباره ببینش رو بهش بدی..راهت رو کج کردی و به سمت دوست غر غروت که دو ساعت بود مدام صدات میزد رفتی..
#استری_کیدز
÷ یاااا..ا.تتتت زود باش دیگههه
+ باشهههع اومدمممم
بلاخره بستنی ای که سفارش داده بودی رو از دست فروشنده گرفتی و به سمت دوستت که اون طرف حیاط دانشگاه ایستاده بود رفتی...
همینطور که داشتی میدویدی نگاهی به ساعت انداختی که همین باعث شد محکم با جسمی برخورد کنی....
پخش زمین شدی و بستنیت هم از دستت افتاد و کاملا به نابودی کشیده شد...
+یااااا...
پوفی از کلافگی کشیدی و از جات بلند شدی و به پسری که خودش رو خم کرده بود و مشغول جمع کردن جزوه های روی زمین بود خیره شدی
+ هی توووو
سرش رو بالا آورد و توی چشمات خیره شد
+ حواست کجاستت؟
جوابی نداد و نگاهش رو ازت گرفت و دوباره مشغول جمع کردن برگه های سفید روی زمین شد....
پوفی کشیدی و به بستنیت که حالا کاملا همش پخش زمین شده بود نگاه کردی
+ اههه...لعنتیی
پسر با برداشتن آخرین برگه...بلند شد و نگاهش رو بهت داد
_ من متاسفم ولی...این شما بودین که به جلوتون نگاه نمیکردین نه من...
پوزخندی زدی
+ تو چی گفتی ؟...یک نگاه به این بنداز
به بستنی روی زمین اشاره کردی
+ کل روزم رو خراب کردی
نفس عمیقی کشید که با صدایی که از طرف فردی به گوشش رسید هم تو و هم اون پسر سرتون رو به سمت صدا برگردوندید...
لینو : جونگینااااا....زود باش دیگهههه
پسر با کلافگی نفسش رو بیرون داد و برای آخرین بار بهت نگاهی انداخت تعظیم کرد
_ متاسفم
میخواستی چیزی بگی اما..بدون اینکه بزاره کلمه ای از دهنت خارج بشه راهش رو کشید و دوان دوان به سمت پسرکی که اون طرف حیاط منتظرش بود..رفت..
پوفی کشیدی و دوباره به بستنیت که روی زمین افتاده بود خیره شدی و آهی با تمام غم سر دادی
+ چقدر من بدشانسممم...
میخواستی راهت رو کج کنی و بری اما با دیدن جسم نقره ای که روی زمین در حال درخشش بود کنجکاو شدی و کمی خودت رو خم کردی تا برش داری...
یک گردنبند نقره ای رنگ بود که نوشته ی کوچیکی روش داشت...
+ حتماً مال اون پسرست...اسمش چی بود؟..
+ اهااا... جونگین
پوفی کشیدی و گردنبند رو توی جیبت گذاشتی...اون هم دانشگاهیت بود...پس شاید بتونی دوباره ببینش رو بهش بدی..راهت رو کج کردی و به سمت دوست غر غروت که دو ساعت بود مدام صدات میزد رفتی..
۵۳.۷k
۱۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.