جنگ برای تو ( پارت 18)
سوریو : چیکار من داری؟
جونگ کوک : وقتی میگم وایسا یعنی که باید وایسی
سوریو : نمیخوام.. باید برم
جونگ کوک : بری ؟اونوقت کجا؟ مگه جایی رو بلدی
سوریو: گم شم بهتر از اینه که اینجا بمونم
جونگ کوک : سوریو حرف نزن بشین سر جات
سوریو: چرا اینطوری میکنی؟ میخوام برم ( داد)
جونگ کوک : صداتو بیار پایین... قصره اینجا
سوریو : نیارم پایین چیکار میکنی مثلا... تو یه زور گویی من نمیخوام اینجا پیش تو باشم
جونگ کوک : انقد حرف نزن خب؟ الانم وقت نداریم... آماده شو بریم، نمیخوام دیر بشه
سوریو : میبینی... آخرم حرف خودتو میزنی... من به چه زبونی بگم نمیخوام با تو بیام
جونگ کوک : سوریو همین که گفتم میری آماده میشی.... دیگم نمیخوام تکرار کنم، اگرم تکرار کنم کُلامون بدجور میره توهم
سوریو : به درک... برو کنار 😭
جونگ کوک : سوریو وقتی اومدم تو اتاقت باید اماده بشی فهمیدی؟
سوریو با گریه آماده میشد... همینجوری اشکاش میریختن، از این ناراحت بود که چرا باید ازش سوء استفاده میشد... مگه باهاشون چیکار کرده بود که انقدر باید عذاب میکشید.... پچ پچ کردن ندیمه ها آزارش میداد..... در مورد رابطش با جونگ کوک پچ پچ میکردن و این سوریو رو بیشتر از هر چیز دیگه ای عذاب میداد
اصلی ترین دلیل گریه هاش این بود که چرا باید قضاوت میشد...اگر دست خودش بود تا الان هزار بار رفته بود به دنیای خودش
جونگ کوک اونو درک نمیکرد... بهتره بگم هیچکس اونو درک نمیکرد.... همه به فکر منافع خودشونن و به کس دیگه ای اهمیت نمیدن، نمیشه گفت علاقه ی جونگ کوک یه طرفه بود، سوریو هم اونو دوست داشت ولی از یه چیز خیلی متنفر بود... چه تو دنیای خودش بود چه تو دنیای دیگه باز هم از درک نشدنش توسط دیگران متنفر بود
بعد از 30 دقیقه گریه کردن و سرزنش کردن خودش و جونگ کوک از اتاق بیرون اومد
چشماش قرمز شده بود هیچی نمیگفت، چون میدونست اگه بگه دوباره باید دعوا کنن
تا اقامتگاه ملکه ی مادر خیلی راه بود پس برای همین مجبور به سوار شدن کجاوه بودن.... اولای مسیر هیچی به هم نمیگفتن تا جونگ کوک سکوتی که خیلی ازش بدش میومد رو شکست
جونگ کوک :.....
دو اسلاید بعدی لباس جونگ کوک و سوریو
جونگ کوک : وقتی میگم وایسا یعنی که باید وایسی
سوریو : نمیخوام.. باید برم
جونگ کوک : بری ؟اونوقت کجا؟ مگه جایی رو بلدی
سوریو: گم شم بهتر از اینه که اینجا بمونم
جونگ کوک : سوریو حرف نزن بشین سر جات
سوریو: چرا اینطوری میکنی؟ میخوام برم ( داد)
جونگ کوک : صداتو بیار پایین... قصره اینجا
سوریو : نیارم پایین چیکار میکنی مثلا... تو یه زور گویی من نمیخوام اینجا پیش تو باشم
جونگ کوک : انقد حرف نزن خب؟ الانم وقت نداریم... آماده شو بریم، نمیخوام دیر بشه
سوریو : میبینی... آخرم حرف خودتو میزنی... من به چه زبونی بگم نمیخوام با تو بیام
جونگ کوک : سوریو همین که گفتم میری آماده میشی.... دیگم نمیخوام تکرار کنم، اگرم تکرار کنم کُلامون بدجور میره توهم
سوریو : به درک... برو کنار 😭
جونگ کوک : سوریو وقتی اومدم تو اتاقت باید اماده بشی فهمیدی؟
سوریو با گریه آماده میشد... همینجوری اشکاش میریختن، از این ناراحت بود که چرا باید ازش سوء استفاده میشد... مگه باهاشون چیکار کرده بود که انقدر باید عذاب میکشید.... پچ پچ کردن ندیمه ها آزارش میداد..... در مورد رابطش با جونگ کوک پچ پچ میکردن و این سوریو رو بیشتر از هر چیز دیگه ای عذاب میداد
اصلی ترین دلیل گریه هاش این بود که چرا باید قضاوت میشد...اگر دست خودش بود تا الان هزار بار رفته بود به دنیای خودش
جونگ کوک اونو درک نمیکرد... بهتره بگم هیچکس اونو درک نمیکرد.... همه به فکر منافع خودشونن و به کس دیگه ای اهمیت نمیدن، نمیشه گفت علاقه ی جونگ کوک یه طرفه بود، سوریو هم اونو دوست داشت ولی از یه چیز خیلی متنفر بود... چه تو دنیای خودش بود چه تو دنیای دیگه باز هم از درک نشدنش توسط دیگران متنفر بود
بعد از 30 دقیقه گریه کردن و سرزنش کردن خودش و جونگ کوک از اتاق بیرون اومد
چشماش قرمز شده بود هیچی نمیگفت، چون میدونست اگه بگه دوباره باید دعوا کنن
تا اقامتگاه ملکه ی مادر خیلی راه بود پس برای همین مجبور به سوار شدن کجاوه بودن.... اولای مسیر هیچی به هم نمیگفتن تا جونگ کوک سکوتی که خیلی ازش بدش میومد رو شکست
جونگ کوک :.....
دو اسلاید بعدی لباس جونگ کوک و سوریو
۱۸.۶k
۲۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.