رمان ماه من🌙🙂
part 55
دیانا:
نشسته بودم توی اتاقم و داشتم کتابی که به تازگی خریده بودم و میخوندم که در اتاق باز شد و ارسلان اومد تو...
ارسلان:سلام بر موز جونی خودم🥺🍌
من:خدایا صبر بده چه موزی آخه...
ارسلان:خب من خوشم میاد اینطوری صدات کنم🥺
چپ چپ نگاش کردم که اومد پیشم رو تخت نشست...
ارسلان:دیانا یه خواهشی کنم ازت...
من:چی؟
ارسلان:امروز منشی رو اخراج کردم میای جاش وایستی دست تنها موندیم با بچه ها🥺
من:بلد نیستم که ؟😐
ارسلان:یادت میدم...
من:اون نچسب رو چرا اخراج کردی؟
ارسلان:خودت داری میگی دیگه نچسب بود
من:نه تورو خدا میخواستی بچسب باشه؟
خندیدی و حسودی بهم گفت...
ارسلان:اگه تو نمیای بگو یه داف بچسب پیدا کنم بیارم...🤨
بالشت و برداشتم و با تمام وجود زدم تو سرش
ارسلان:آی مغزم جا به جا شد..🥴
من:اون که جابه جا شده بود زدم که بیاد سر جاش تا جلوی من داف داف نکنی...😑
ارسلان:باشه پس برا شرکت یه منشی داف پیدا میکنم مثل اینکه تو هم خیلی دوست داری 😂
پاشد فرار کرد و بالشت من به جای سرش خورد تو در😤
من:میکشمت ارسلاننننن🤬
رفت رسما...
من:حداقل بالشت و میدادی کی میخواد تا جلو در بیاد برش داره...😩
(گشادیش به من رفته 😂)
...
ارسلان:
با خنده شماره مهراب و گرفتم و بهش گفتم منشی شرکتم اوکی شد اونم دیگه چیزی نگفت و اوکی داد...
حقیقتا اینکه دیانا بخواد هر روز توی شرکت جلو چشمم باشه بهترین حس دنیا بود...
توی فکرای غرق بودم که گوشیم زنگ خورد همون طور که داشتم میرفتم سمت اتاق نگاهی به صفحه انداختم...
یکی از دوستای خوبم بود..
امیر...
جواب دادم و باهاش گرم صحبت شدم...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
دیانا:
نشسته بودم توی اتاقم و داشتم کتابی که به تازگی خریده بودم و میخوندم که در اتاق باز شد و ارسلان اومد تو...
ارسلان:سلام بر موز جونی خودم🥺🍌
من:خدایا صبر بده چه موزی آخه...
ارسلان:خب من خوشم میاد اینطوری صدات کنم🥺
چپ چپ نگاش کردم که اومد پیشم رو تخت نشست...
ارسلان:دیانا یه خواهشی کنم ازت...
من:چی؟
ارسلان:امروز منشی رو اخراج کردم میای جاش وایستی دست تنها موندیم با بچه ها🥺
من:بلد نیستم که ؟😐
ارسلان:یادت میدم...
من:اون نچسب رو چرا اخراج کردی؟
ارسلان:خودت داری میگی دیگه نچسب بود
من:نه تورو خدا میخواستی بچسب باشه؟
خندیدی و حسودی بهم گفت...
ارسلان:اگه تو نمیای بگو یه داف بچسب پیدا کنم بیارم...🤨
بالشت و برداشتم و با تمام وجود زدم تو سرش
ارسلان:آی مغزم جا به جا شد..🥴
من:اون که جابه جا شده بود زدم که بیاد سر جاش تا جلوی من داف داف نکنی...😑
ارسلان:باشه پس برا شرکت یه منشی داف پیدا میکنم مثل اینکه تو هم خیلی دوست داری 😂
پاشد فرار کرد و بالشت من به جای سرش خورد تو در😤
من:میکشمت ارسلاننننن🤬
رفت رسما...
من:حداقل بالشت و میدادی کی میخواد تا جلو در بیاد برش داره...😩
(گشادیش به من رفته 😂)
...
ارسلان:
با خنده شماره مهراب و گرفتم و بهش گفتم منشی شرکتم اوکی شد اونم دیگه چیزی نگفت و اوکی داد...
حقیقتا اینکه دیانا بخواد هر روز توی شرکت جلو چشمم باشه بهترین حس دنیا بود...
توی فکرای غرق بودم که گوشیم زنگ خورد همون طور که داشتم میرفتم سمت اتاق نگاهی به صفحه انداختم...
یکی از دوستای خوبم بود..
امیر...
جواب دادم و باهاش گرم صحبت شدم...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۲۶.۰k
۰۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.