پارت۸۱
دستش و به نشونه ي سکوت بالا آورد و گفت:
- حوصله صغري کبري چيدناي دخترونه رو ندارم، برو سر اصل مطلب.
با حرص گفتم:
- ولي بايد بشنوي، چون به اصل ماجرا کمک مي کنه.
وقتي سکوتش رو ديدم ادامه دادم:
- من اسمم ترساست، دومين دختر يه خونواده ي متمول هستم، تا حالا هر چي که خواستم به دست آوردم. خواهر بزرگم ازدواج کرده و رفته. مادرمم يک سال بيشتره که فوت کرده. بابام خيلي خيلي دوستم داره و روم حساسه. فعلا هم من توي خونه تنها با عزيزم که مادر پدرم هست زندگي مي کنم. از اينا بگذريم، قصد من اينه که از شما براي انجام يه کاري کمک بگيرم. خيلي هاي ديگه هستن که با کمال ميل حاضرن اين کار و براي من انجام بدن، ولي من تمايلي به اونا ندارم، چون اونا دنبال منافع خودشون هستن. من دنبال يه آدم بي طرف مي گشتم. من الان بيست سالمه، دو ساله که دارم پشت کنکور در جا مي زنم و امسال که قبول نشدم از بابام خواستم که من و براي تحصيلات بفرسته کانادا، ولي بابام بنا به يه سري دلايل بهم اين اجازه رو نمي ده. اين آخري به خاطر اصرار بيش از اندازه ي من، آب پاکي رو ريخت روي دست من و گفت فقط در صورتي که ازدواج کنم مي ذاره که برم.
حرفم که به اين جا رسيد سکوت کردم. آرتان که تا اون لحظه ساکت به حرف هاي من گوش مي کرد به حرف اومد و گفت:
- خب! حالا من بايد چي کار کنم؟
سرم رو بالا آوردم و به ني ني چشماي عسلي اش خيره شدم. نمي دونم چه قدر طول کشيد، ولي آرتان به آرومي نگاهش رو از من گرفت و به غذاها که گارسون روي ميز مي چيد خيره شد. بعد از رفتن گارسون فرصت رو غنميت شمردم، نفسم رو آزاد کردم و گفتم:
- با من ازدواج کن!
ناگهان آرتان منفجر شد. زد زير خنده و چنان مي خنديد که همه ي نگاه ها به سمتمون برگشته بود. تا به حال خنده ي صدا دار آرتان رو نديده بودم و براي همين هم از تعجب خشک شده بودم و بهش زل زده بودم. بعد از چند لحظه که خوب خنديد از جا بلند شد و گفت:
- دختره ي ديوونه!
قبل از اين که فرصت کنه از ميز فاصله بگيره صداش کردم:
- آرتان، لطفا بگير بشين و بذار حرفم تموم بشه.
دستش رو به نشونه ي اين که برو بابا! تکون داد و خواست بره که پريدم جلوش و گفتم:
- هنوز حرف من تموم نشده.
کمي به سمتم خم شد که ترسيدم و يه قدم عقب رفتم. همه ي نگاه ها به سمت ما بود. آرتان که از اين وضع کلافه شده بود گفت:
- بشينم بازم به چرت و پرت هاي تو گوش کنم؟ همه جور ابراز علاقه اي ديده بودم جز اين مدلي. توهم زدي خانوم کوچولو!
اعصابم خرد شده بود. تا به حال اون قدر تحقير نشده بودم. دلم مي خواست چنان دادي سرش بکشم که ديگه جرئت نکنه با من اين طور حرف بزنه. همون لحظه با خودم عهد بستم که اگه تونستم خرش کنم، وقتي خرم از پل جست، يه دل سير
- حوصله صغري کبري چيدناي دخترونه رو ندارم، برو سر اصل مطلب.
با حرص گفتم:
- ولي بايد بشنوي، چون به اصل ماجرا کمک مي کنه.
وقتي سکوتش رو ديدم ادامه دادم:
- من اسمم ترساست، دومين دختر يه خونواده ي متمول هستم، تا حالا هر چي که خواستم به دست آوردم. خواهر بزرگم ازدواج کرده و رفته. مادرمم يک سال بيشتره که فوت کرده. بابام خيلي خيلي دوستم داره و روم حساسه. فعلا هم من توي خونه تنها با عزيزم که مادر پدرم هست زندگي مي کنم. از اينا بگذريم، قصد من اينه که از شما براي انجام يه کاري کمک بگيرم. خيلي هاي ديگه هستن که با کمال ميل حاضرن اين کار و براي من انجام بدن، ولي من تمايلي به اونا ندارم، چون اونا دنبال منافع خودشون هستن. من دنبال يه آدم بي طرف مي گشتم. من الان بيست سالمه، دو ساله که دارم پشت کنکور در جا مي زنم و امسال که قبول نشدم از بابام خواستم که من و براي تحصيلات بفرسته کانادا، ولي بابام بنا به يه سري دلايل بهم اين اجازه رو نمي ده. اين آخري به خاطر اصرار بيش از اندازه ي من، آب پاکي رو ريخت روي دست من و گفت فقط در صورتي که ازدواج کنم مي ذاره که برم.
حرفم که به اين جا رسيد سکوت کردم. آرتان که تا اون لحظه ساکت به حرف هاي من گوش مي کرد به حرف اومد و گفت:
- خب! حالا من بايد چي کار کنم؟
سرم رو بالا آوردم و به ني ني چشماي عسلي اش خيره شدم. نمي دونم چه قدر طول کشيد، ولي آرتان به آرومي نگاهش رو از من گرفت و به غذاها که گارسون روي ميز مي چيد خيره شد. بعد از رفتن گارسون فرصت رو غنميت شمردم، نفسم رو آزاد کردم و گفتم:
- با من ازدواج کن!
ناگهان آرتان منفجر شد. زد زير خنده و چنان مي خنديد که همه ي نگاه ها به سمتمون برگشته بود. تا به حال خنده ي صدا دار آرتان رو نديده بودم و براي همين هم از تعجب خشک شده بودم و بهش زل زده بودم. بعد از چند لحظه که خوب خنديد از جا بلند شد و گفت:
- دختره ي ديوونه!
قبل از اين که فرصت کنه از ميز فاصله بگيره صداش کردم:
- آرتان، لطفا بگير بشين و بذار حرفم تموم بشه.
دستش رو به نشونه ي اين که برو بابا! تکون داد و خواست بره که پريدم جلوش و گفتم:
- هنوز حرف من تموم نشده.
کمي به سمتم خم شد که ترسيدم و يه قدم عقب رفتم. همه ي نگاه ها به سمت ما بود. آرتان که از اين وضع کلافه شده بود گفت:
- بشينم بازم به چرت و پرت هاي تو گوش کنم؟ همه جور ابراز علاقه اي ديده بودم جز اين مدلي. توهم زدي خانوم کوچولو!
اعصابم خرد شده بود. تا به حال اون قدر تحقير نشده بودم. دلم مي خواست چنان دادي سرش بکشم که ديگه جرئت نکنه با من اين طور حرف بزنه. همون لحظه با خودم عهد بستم که اگه تونستم خرش کنم، وقتي خرم از پل جست، يه دل سير
۱.۰k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.