بی رحم
#بی_رحم
part 7
_ خانم مین ساعت کاری تمومشده بهتره بقیه ی کارتون رو بزارید برای فردا
_ بهتره اینا رو امروز تموم کنم بعد از تموم کردنشون میرم تو میتونی بری به بقیه هم بگو برن
_ هر جور میلتونه
بعد رفتن منشی دوباره سمت قرار داد ها رفتم
تقریبا دو ساعت دیگه مشغول برسی اونا بودم
انتطار نداشتم انقدر طول بکشه
البته شرکت پدرم شرکت بزرگی بود پس انقدر شریک و سهام دار ازش بعید نبود
مجبور بودم پرونده ها رو چک کنم بای بلاخره با سهام دارا و شرکا ی شرکت اشنا میشدم
از روی صندلی بلند شدم و و پرونده ها رو سر جاشون گذاشتم
بعدم کیفم رو برداشتم و شرکت خارج شدم به سمت ماشینم توی پارکینگ رفتم و برشداشتم و به سمت خونه حرکت کردم
امروز اخرین روزی بود که پیش پدر و مادرم هستم از فردا باید توی خونه ای که پدرم برام اماده کرده بود میرفتم
بعد از رسیدن به خونه کلید رو دادم به نگهبان خودمم رفتم به سمت عمارت
توی سالن اصلی کسی رو ندیدم
پس به سمت اتاقم رفتم و لباسم رو با یه لباس راحتی عوض کردم یه نگاه به ساعت انداختم دیگه چیز زیادی تا شام نمونده بود دیگه کم کم باید شروع به جمع کردن وسایلم میکردم پس چمدونم رو برداشتم و چند دست از لباسام رو توش گذاشتم
بعدم به سمت قفسه ی اتاقم رفتم و چندتا از کتابام رو برداشتم
کل وسایلام رو برنداشتم فقط چندتا چیز که مطمعن بودم بدون اونا نمی تونم
بعد از جمع کردن وسایلام چمدونم رو بستم و روی تخت دراز کشیدم بدجور خسته بودم
از امروز به بعد قراره وضعیتم همین باشه
فردا صبج
ویو یوری
کت و شلوار مشکیم رو پوشیدم
بعد از پوشیدن کفشم کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم پدر و مادرم مشغول خوردن صبحانه بودن بهشون سلام کردم و رفتم کنارشون نشستم
و مشغول خوردن صبحانه شدم
بعد از خوردن صبحانه از روی صندلی بلند شدم و از پدر و مادرم خدافظی کردم تا خواستم کلید ماشینم رو بردارم پدرم کلیدی به سمتم گرفت و گفت : به یکی میگم چمدونت رو به خونه ی جدیدت ببره تو هم بعد از شرکت دیگه نیازی نیست بیای اینجا میری عمارت خودت
تو الا رئیس یه شرکتی باید کم کم مستقل شی
با اینکه دلم نمی خوایت به همین زودی از کنار پدر و مادرم برم اما نمی تونستم حرفی روی حرف پدرم برنم پس کلید رو از پدرم گرفتم
و با یه باشه ای از عمارت خارج شدم و به سمت شرکت رفتم
اون روز هم توی شرکت روز پر مشغله ای بود به دلیل اینکه تازه وارد شرکت شدم ادمای زیادی بودن که باید باهاشون اشناییت پیدا میکردم برای همین یه جلسه برگذار کردم و از همه ی سهام دارا و سرمایه گذارا و دیر اشخاص شرکت درخواست کرده بودم که توی این جلسه حضور داشته باشن
با خیلی هاشون همون شب توی مهمونی اشنا شده بودم اما بعصی هاشون رو نمیشناختم
part 7
_ خانم مین ساعت کاری تمومشده بهتره بقیه ی کارتون رو بزارید برای فردا
_ بهتره اینا رو امروز تموم کنم بعد از تموم کردنشون میرم تو میتونی بری به بقیه هم بگو برن
_ هر جور میلتونه
بعد رفتن منشی دوباره سمت قرار داد ها رفتم
تقریبا دو ساعت دیگه مشغول برسی اونا بودم
انتطار نداشتم انقدر طول بکشه
البته شرکت پدرم شرکت بزرگی بود پس انقدر شریک و سهام دار ازش بعید نبود
مجبور بودم پرونده ها رو چک کنم بای بلاخره با سهام دارا و شرکا ی شرکت اشنا میشدم
از روی صندلی بلند شدم و و پرونده ها رو سر جاشون گذاشتم
بعدم کیفم رو برداشتم و شرکت خارج شدم به سمت ماشینم توی پارکینگ رفتم و برشداشتم و به سمت خونه حرکت کردم
امروز اخرین روزی بود که پیش پدر و مادرم هستم از فردا باید توی خونه ای که پدرم برام اماده کرده بود میرفتم
بعد از رسیدن به خونه کلید رو دادم به نگهبان خودمم رفتم به سمت عمارت
توی سالن اصلی کسی رو ندیدم
پس به سمت اتاقم رفتم و لباسم رو با یه لباس راحتی عوض کردم یه نگاه به ساعت انداختم دیگه چیز زیادی تا شام نمونده بود دیگه کم کم باید شروع به جمع کردن وسایلم میکردم پس چمدونم رو برداشتم و چند دست از لباسام رو توش گذاشتم
بعدم به سمت قفسه ی اتاقم رفتم و چندتا از کتابام رو برداشتم
کل وسایلام رو برنداشتم فقط چندتا چیز که مطمعن بودم بدون اونا نمی تونم
بعد از جمع کردن وسایلام چمدونم رو بستم و روی تخت دراز کشیدم بدجور خسته بودم
از امروز به بعد قراره وضعیتم همین باشه
فردا صبج
ویو یوری
کت و شلوار مشکیم رو پوشیدم
بعد از پوشیدن کفشم کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم پدر و مادرم مشغول خوردن صبحانه بودن بهشون سلام کردم و رفتم کنارشون نشستم
و مشغول خوردن صبحانه شدم
بعد از خوردن صبحانه از روی صندلی بلند شدم و از پدر و مادرم خدافظی کردم تا خواستم کلید ماشینم رو بردارم پدرم کلیدی به سمتم گرفت و گفت : به یکی میگم چمدونت رو به خونه ی جدیدت ببره تو هم بعد از شرکت دیگه نیازی نیست بیای اینجا میری عمارت خودت
تو الا رئیس یه شرکتی باید کم کم مستقل شی
با اینکه دلم نمی خوایت به همین زودی از کنار پدر و مادرم برم اما نمی تونستم حرفی روی حرف پدرم برنم پس کلید رو از پدرم گرفتم
و با یه باشه ای از عمارت خارج شدم و به سمت شرکت رفتم
اون روز هم توی شرکت روز پر مشغله ای بود به دلیل اینکه تازه وارد شرکت شدم ادمای زیادی بودن که باید باهاشون اشناییت پیدا میکردم برای همین یه جلسه برگذار کردم و از همه ی سهام دارا و سرمایه گذارا و دیر اشخاص شرکت درخواست کرده بودم که توی این جلسه حضور داشته باشن
با خیلی هاشون همون شب توی مهمونی اشنا شده بودم اما بعصی هاشون رو نمیشناختم
۱۰.۶k
۰۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.