ازدواج اجباری
𝙵𝚘𝚛𝚌𝚎𝚍 𝚖𝚊𝚛𝚛𝚒𝚊𝚐𝚎
(𝙿𝚊𝚛𝚝 13)
ات ویو
تازه چشمام گرم شده بود و خوابیده بودم
ولی یه خواب خیلی عجیبی داشتم میدیدم و اصلا یادم نبود چی بود.... فقط یادمه تو خواب وقتی تو ماشین جیغ میزدم از خواب پریدم.... قلبم تند تند می تپید.... عرق کرده بودم چشمام تار میدید.... بطری ای که کنارم بود برداشتم و کمی ازش آب خوردم زیاد خنک نبود.... آلارم گوشیم زنگ خورد و برداشتم خاموشش کردم.... همه جام خیس عرق بود به خاطر اون خوابی که دیده بودم...... برای همین بلافاصله رفتم حموم و یه دوش 15 مینی گرفتم و اومدم بیرون.... هنوز تو فکر بودم لباسام عوض کردم و موهامو خشک کردم و از کشو ام.... دفتر خاطرات ام رو در اوردم و کلید کوچولوش هم از پشت قاب گوشیم برداشتم و قفلش رو باز کردم و مداد مخصوصش برداشتم و شروع به نوشتن اتفاقاتی که تا امروز اتفاق افتاده بود رو نوشتم.... هر چی راز و کلا معرفی من توی این دفتر هست.... یه جورایی این دفتر رفیق منه و فقط اون منو خوب میشناسه از وقتی 7 سالم شده بود که مدرسه میرفتم و نوشتن یاد گرفتم از اون موقع شروع کردم خاطرات و راز و معرفی خودم و کسایی که دوستشون دارم رو نوشتم و تا الان.... صفحات این دفتر خیلیییی زیاده که تا آخر عمرم برام کافیه.... راستش من عاشق رنگ مشکی ام و همیشه دوست داشتم برام رنگش مشکی بود ولی چون داداشم برام گرفته خیلی با ارزشه برام:))
هدفونم برداشتم و یه آهنگ ملایم و غمگین گذاشتم و همراه نوشتن گوش دادم
این اهنگ همونیه که وقتی بچه بودم و گریه میکردم جئون برام میزاشت و بغلم میکرد و خودشم برام زمزمه میکرد اهنگو
که باعث میشد اروم بشم
لعنتی دوباره یاد همون خاطرات افتادم که یه قطره اشک از چشمام ریخت رو برگه ام اهنگو قطع کردن چون هر بار که بهش گوش میدم اون خاطرات لعنتی یادم میوفته و باعث میشه که غمگین بشم و گریه کنم
دفتر خاطرات ام رو دوباره قفل کردم و کلیدش گذاشتم پشت قاب گوشیم و دفتر گذاشتم تو کشو و هدفون در اوردم و از اتاقم رفتم بیرون تو هال با دیدن عموم و جئون تعجب کردم که با پدر و مادرم در حال صحبت بودن
از پله ها که داشتم میرفتم پایین پدرم منو دید و من رفتم جلوتر سلام و احوال پرسی کردم که پدرم گفت بشینم کنار جئون.... عصابم خورد شد ولی سعی کردم آرامشمو حفظ کنم و خیلی خونسرد نشستم کنارش که عموم شروع به حرف زدن کرد
...
پدر کوک: ات
ات: بله عمو جان
پدر کوک: تو و جونگ کوک در واقع الان نامزد هستید و ما دوست داریم که زودتر ازدواج کنید و برید سر خونه و زندگیتون.... پس فردا مراسم عروسیتون برگزار میشه و امروز با جونگ کوک برای خرید میرید بیرون و فردا هم ساعت 8 شب مراسم عروسیتون هست
..
ادامه اش تو کامنتا
اسلاید دوم عکس دفترچه خاطرات ات
(𝙿𝚊𝚛𝚝 13)
ات ویو
تازه چشمام گرم شده بود و خوابیده بودم
ولی یه خواب خیلی عجیبی داشتم میدیدم و اصلا یادم نبود چی بود.... فقط یادمه تو خواب وقتی تو ماشین جیغ میزدم از خواب پریدم.... قلبم تند تند می تپید.... عرق کرده بودم چشمام تار میدید.... بطری ای که کنارم بود برداشتم و کمی ازش آب خوردم زیاد خنک نبود.... آلارم گوشیم زنگ خورد و برداشتم خاموشش کردم.... همه جام خیس عرق بود به خاطر اون خوابی که دیده بودم...... برای همین بلافاصله رفتم حموم و یه دوش 15 مینی گرفتم و اومدم بیرون.... هنوز تو فکر بودم لباسام عوض کردم و موهامو خشک کردم و از کشو ام.... دفتر خاطرات ام رو در اوردم و کلید کوچولوش هم از پشت قاب گوشیم برداشتم و قفلش رو باز کردم و مداد مخصوصش برداشتم و شروع به نوشتن اتفاقاتی که تا امروز اتفاق افتاده بود رو نوشتم.... هر چی راز و کلا معرفی من توی این دفتر هست.... یه جورایی این دفتر رفیق منه و فقط اون منو خوب میشناسه از وقتی 7 سالم شده بود که مدرسه میرفتم و نوشتن یاد گرفتم از اون موقع شروع کردم خاطرات و راز و معرفی خودم و کسایی که دوستشون دارم رو نوشتم و تا الان.... صفحات این دفتر خیلیییی زیاده که تا آخر عمرم برام کافیه.... راستش من عاشق رنگ مشکی ام و همیشه دوست داشتم برام رنگش مشکی بود ولی چون داداشم برام گرفته خیلی با ارزشه برام:))
هدفونم برداشتم و یه آهنگ ملایم و غمگین گذاشتم و همراه نوشتن گوش دادم
این اهنگ همونیه که وقتی بچه بودم و گریه میکردم جئون برام میزاشت و بغلم میکرد و خودشم برام زمزمه میکرد اهنگو
که باعث میشد اروم بشم
لعنتی دوباره یاد همون خاطرات افتادم که یه قطره اشک از چشمام ریخت رو برگه ام اهنگو قطع کردن چون هر بار که بهش گوش میدم اون خاطرات لعنتی یادم میوفته و باعث میشه که غمگین بشم و گریه کنم
دفتر خاطرات ام رو دوباره قفل کردم و کلیدش گذاشتم پشت قاب گوشیم و دفتر گذاشتم تو کشو و هدفون در اوردم و از اتاقم رفتم بیرون تو هال با دیدن عموم و جئون تعجب کردم که با پدر و مادرم در حال صحبت بودن
از پله ها که داشتم میرفتم پایین پدرم منو دید و من رفتم جلوتر سلام و احوال پرسی کردم که پدرم گفت بشینم کنار جئون.... عصابم خورد شد ولی سعی کردم آرامشمو حفظ کنم و خیلی خونسرد نشستم کنارش که عموم شروع به حرف زدن کرد
...
پدر کوک: ات
ات: بله عمو جان
پدر کوک: تو و جونگ کوک در واقع الان نامزد هستید و ما دوست داریم که زودتر ازدواج کنید و برید سر خونه و زندگیتون.... پس فردا مراسم عروسیتون برگزار میشه و امروز با جونگ کوک برای خرید میرید بیرون و فردا هم ساعت 8 شب مراسم عروسیتون هست
..
ادامه اش تو کامنتا
اسلاید دوم عکس دفترچه خاطرات ات
۶.۹k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.