پارت نمیدونم چند
@اقای جئون من ترتیب کارا رو دادم
_فعلا نمیخوام بفرستم تو بخش برده ها باید کمی استراحت کنه منم باید تکلیف این قضیه رو مشخص کنم....اگر قرار بود بیماری داشته باشه تا الان......
تا الان چرا هیچیش نشده بود؟
*به سمت حوض رفتم*
چرا انقدر آب حوض کشیده شده؟
*بادیگار بغل دستم رنگش پرید رفتم سمتش تو صورتش*
_چی رو دارید مخفی میکنید؟
@ه....هیچی ارباب
_دوتا از دندونای جلوش رو رو گرفتم کشیدم که سرش افتاد پایین
@ا...ارباب از خاتم بپرسید.....
دندونشو ول کردم
_پس فدرت
@ب....ببخشید ارباب(سرش رو انداخت پایین)
*رفتم سمت اتاق یونا*
*درو کوبید*
رفت سمتش موهاشو کشید بالا با حرص بهشنگاه کرد
_چه گهی خوردی؟؟؟؟؟
♤ددی ددیییی
_خفه شو
♤به خدا من اییی نکش
به خدا من فقط یه لحظه بردنشتو آب
با حرفی که زد خون جلو چشامو گرفت
بردمش سمت حوض و کلشو بردم زیر آب
(ویو جوجو بیوتی)
سرش رو چند بار برد تو آب آورد بیرون
یونا شروع کرد به سرمه کرد
_اینجوری خوبه؟؟؟؟بیشتر بکنم
که بابای کوک از نا کجا آباد(بابای کوک{ مامان کوک~
مامان کوک دوید سمتش و یونا رو بلند کرد
~داشتی چیکار میکردی ؟؟؟؟
_ه...هیچی مامان بریم داخل
رفتن داخل و همه روی مبل های سلطنتی نشستن
_چی شد که بعد سه سال تشریف اوردین پدر(با حالت تیکه)
}برا دیدن تو نیومدم
مامانش میپره وسط حرف
~پسرم ما برای یه حرف مهم اومدیم همونطور که میدونی پدر بزرگت خیلی دنبال ازدواجته
یونا دوید اومد تو جمع و با کسذوقی
♤واقعااااا
~ولی نه با یونا
♤چی؟؟؟
جونگ کوک اصلا ناراحت نشد ولی تعجب کرد
}ما ا/ت رو با نقشه فرستادیم تا باهاش یه ازدواج سوری بکنی
_و...ولی
}ولی نداره همین که گفتم بریم زن
ویو ا/ت
تو اتاق بودم که بهوش اومدم خواستم برم تو بالکن یه هوایی بخورم که اجوما رو دیدم..
اون....اون اینجا چیکار میکرد...؟
سریع اومدن داخل از پشت در به حرفاشون گوش دادم
چند لحظه خشکم زد ....
چ...چی؟با...با جونگ کوک ؟ازدواج؟
یهو دستم گرفت به دستگیره در و صدا داد
کوک برگشت سمتم سریع دویدم سمت اتاقم
که....
_فعلا نمیخوام بفرستم تو بخش برده ها باید کمی استراحت کنه منم باید تکلیف این قضیه رو مشخص کنم....اگر قرار بود بیماری داشته باشه تا الان......
تا الان چرا هیچیش نشده بود؟
*به سمت حوض رفتم*
چرا انقدر آب حوض کشیده شده؟
*بادیگار بغل دستم رنگش پرید رفتم سمتش تو صورتش*
_چی رو دارید مخفی میکنید؟
@ه....هیچی ارباب
_دوتا از دندونای جلوش رو رو گرفتم کشیدم که سرش افتاد پایین
@ا...ارباب از خاتم بپرسید.....
دندونشو ول کردم
_پس فدرت
@ب....ببخشید ارباب(سرش رو انداخت پایین)
*رفتم سمت اتاق یونا*
*درو کوبید*
رفت سمتش موهاشو کشید بالا با حرص بهشنگاه کرد
_چه گهی خوردی؟؟؟؟؟
♤ددی ددیییی
_خفه شو
♤به خدا من اییی نکش
به خدا من فقط یه لحظه بردنشتو آب
با حرفی که زد خون جلو چشامو گرفت
بردمش سمت حوض و کلشو بردم زیر آب
(ویو جوجو بیوتی)
سرش رو چند بار برد تو آب آورد بیرون
یونا شروع کرد به سرمه کرد
_اینجوری خوبه؟؟؟؟بیشتر بکنم
که بابای کوک از نا کجا آباد(بابای کوک{ مامان کوک~
مامان کوک دوید سمتش و یونا رو بلند کرد
~داشتی چیکار میکردی ؟؟؟؟
_ه...هیچی مامان بریم داخل
رفتن داخل و همه روی مبل های سلطنتی نشستن
_چی شد که بعد سه سال تشریف اوردین پدر(با حالت تیکه)
}برا دیدن تو نیومدم
مامانش میپره وسط حرف
~پسرم ما برای یه حرف مهم اومدیم همونطور که میدونی پدر بزرگت خیلی دنبال ازدواجته
یونا دوید اومد تو جمع و با کسذوقی
♤واقعااااا
~ولی نه با یونا
♤چی؟؟؟
جونگ کوک اصلا ناراحت نشد ولی تعجب کرد
}ما ا/ت رو با نقشه فرستادیم تا باهاش یه ازدواج سوری بکنی
_و...ولی
}ولی نداره همین که گفتم بریم زن
ویو ا/ت
تو اتاق بودم که بهوش اومدم خواستم برم تو بالکن یه هوایی بخورم که اجوما رو دیدم..
اون....اون اینجا چیکار میکرد...؟
سریع اومدن داخل از پشت در به حرفاشون گوش دادم
چند لحظه خشکم زد ....
چ...چی؟با...با جونگ کوک ؟ازدواج؟
یهو دستم گرفت به دستگیره در و صدا داد
کوک برگشت سمتم سریع دویدم سمت اتاقم
که....
۵.۷k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.