پارت 55
پارت 55
.
.
.
۴ سال قبل
+وقتی تهیونگ رفت انقدر ترسیدم که خون بالا اوردم سریع رفتم دکتر .. معاینه ام کرد گفت بانو شین دفعه ی دیگه این اتفاق بیفته بچه زنده نمیمونه گفتم الان. خوبه؟ گفت بله شانس اوردین.. چندتا دارو داد خریدمشون بعد داشتم با ماشین برمیگشتم که چهار تا ماشین جلومو گرفتن پیاده شدم اون چهارتا عوضی بودن گیدیز اومد سمتم گفت اگه برگردی اونجا.. جوری خودت، بچت، تهیونگ و تمام خونوادتو نابود میکنیم که انگار اصلا وجود نداشتین.. سرد..
زمان حال
-باورم نمیشد سرش پایین بود و همش دستاش رو تکون میداد گفتم ماوی. من.. متاسفم... ناراحت...
+بغضم گرفته بود یه اشک افتاد روی دستم
-بغلش کردم و سرشو بوسیدم گفتم من معذرت میخوام به خاطر همه چی چیزی نگفت ولی.. بغلم کرد منم سفت بغلش کردم و گریه کرد گفتم هوشش نمیزارم کسی بهتون اسیب بزنه
۱ مین بعد
از زبان راوی
ماوی دیگه گریه نمیکرد ولی هنوزم ناراحت بود
+صدای تیر اندازی اومد منو تهیونگ به همدیگه نگاه کردیم سریع رفتیم بیرون دیدم گیدیز اومده گفتم تو. اینجا چیکار میکنی گفت اومدم ببرمت بیبی.. لبخند..
از زبان راوی
ماوی سریع دستش رو گذاشت روی نرده و پرید پایین تهیونگ فکر کرد پاش شکست ولی ماوی بدون هیچ اسلحه ای و فقط با مشت میزد توی صورت بادیگارد های گیدیز کوک دهنش باز مونده بود
+یه نفر از پشت گرفتم یکی از جلو اومد سمتم با پاشنه ی پام زدم به جای حساس پشتیم ولم کرد با مشت زدم توی صورت جلویی سریع یه لیوان برداشتم( مثلا یکی اب خورده گذاشته روی میز😐 )و زدم به صورت یکی شون( حالا در نظر بگیرید اون دوتا رو شَتَک کرد😑 )گیدیز اومد سمتم گفت خب بیبی گفتم چی میخوای گفت تورو گفتم گمشو بیرون گفت این همه راه اومدم تا دست خالی برم؟ نه نمیشه باید یه چیزی ببرم گفتم خفه شو گفت هه واقعا فکر کردی میتونی منو شکست بدی .. دیدم همه رو گرفتن به غیر از من گفت بیا جلو بیبی ازت نمیترسم گفت باشه
از زبان راوی
گیدیز چاقوشو دراورد ماوی هم قلنج انگشتاشو شکست گیدیز دوید سمت ماوی که ماوی جاخالی داد
( جی جی جی جینگ بروسلی وارد میشود😂 ) و با ارنج زد به شونش که گیدیز دادش دراومد دوتا بادیگارد رفتن سمت ماوی گفت به رئیس اسیب میزنی دختر کوچولو ماوی گفت اره.. پوزخند شیطانی.. بادیگارد گفت هه پس دخترت تاوان میده
+ به ملک نگاه کردم دیدم گرفتنش و شوکر برقی رو روشن کردن بردن سمتش سریع رفتم سمت اون دوتا چاقو رو ازشون قاپیدم و گلوشونو بریدم بعد رفتم سمت ملک که بادیگارده گفت اگه بیای جلو دخترت تاوان میده گفتم واقعا؟ باشه چاقو رو پرت کردم خورد توی سرش ملک رفت زیر پله ها گفتم خب گیدیز چاقو رو برداشتم اونم اومد سمتم خواست یه مشت بزنه که جاخالی دادم و چاقو رو زدم توی شونش اون و بادیگاردا سریع فرار کردن تمام دستو. نصف صورتم. لباسم خونی بود حتی روی مژه هامم قطره های خون بود عرق کرده بودم
-شدید جذاب شده بود رفتم سمتش گفتم خوبی گفت اره گفتم باورم نمیشه یه تنه یه لشکر رو حریفی خندید که ملک پاهای ماوی رو بغل کرد
$ماوی واقعا جذاب و خشن شده بود خواست بره بالا که به ناره خورد
+خوردم به ناره برگشتم سمتش گفت منو نکش ترس رفتم سمتش گفتم سعی میکنم پوزخند شیطانی
1 ساعت بعد
+دوش گرفتم موهامو خشک کردم دراز کشیدم روی تخت خسته بودم خب روی گردنم و گونم زخم شده هنوز خون میومد دستامو داشتم میبستم که در باز شد سونا بود اومد داخل روی تخت بودم و خم شده بودم مشغول پانسمان بودم سونا نشست کنارم
*تمرکز کرده بود گفتم ماوی گفت بله گفتم جاییت که زخمی نشده گفت نه خوبم گفتم مطمعن باشم گفت اره سونا خوبم گفتم ببینمت گفت بزار کارمو بکنم سونا گفتم ماوی میخوام صورتت رو ببینم بهم نگاه کرد از گونه و گردنش خون میریخت
+گفت ما. ماوی تو یهو تهیونگ اومد داخل سرمو گرفتم پایین تا زخمم رو نبینه دستمو پانسمان میکردم
-سونا بهم علامت صورت ماوی رو ببینم
+تهیونگ گفت ماوی سرتو بیار بالا میخوام ببینمت
.
.
.
۴ سال قبل
+وقتی تهیونگ رفت انقدر ترسیدم که خون بالا اوردم سریع رفتم دکتر .. معاینه ام کرد گفت بانو شین دفعه ی دیگه این اتفاق بیفته بچه زنده نمیمونه گفتم الان. خوبه؟ گفت بله شانس اوردین.. چندتا دارو داد خریدمشون بعد داشتم با ماشین برمیگشتم که چهار تا ماشین جلومو گرفتن پیاده شدم اون چهارتا عوضی بودن گیدیز اومد سمتم گفت اگه برگردی اونجا.. جوری خودت، بچت، تهیونگ و تمام خونوادتو نابود میکنیم که انگار اصلا وجود نداشتین.. سرد..
زمان حال
-باورم نمیشد سرش پایین بود و همش دستاش رو تکون میداد گفتم ماوی. من.. متاسفم... ناراحت...
+بغضم گرفته بود یه اشک افتاد روی دستم
-بغلش کردم و سرشو بوسیدم گفتم من معذرت میخوام به خاطر همه چی چیزی نگفت ولی.. بغلم کرد منم سفت بغلش کردم و گریه کرد گفتم هوشش نمیزارم کسی بهتون اسیب بزنه
۱ مین بعد
از زبان راوی
ماوی دیگه گریه نمیکرد ولی هنوزم ناراحت بود
+صدای تیر اندازی اومد منو تهیونگ به همدیگه نگاه کردیم سریع رفتیم بیرون دیدم گیدیز اومده گفتم تو. اینجا چیکار میکنی گفت اومدم ببرمت بیبی.. لبخند..
از زبان راوی
ماوی سریع دستش رو گذاشت روی نرده و پرید پایین تهیونگ فکر کرد پاش شکست ولی ماوی بدون هیچ اسلحه ای و فقط با مشت میزد توی صورت بادیگارد های گیدیز کوک دهنش باز مونده بود
+یه نفر از پشت گرفتم یکی از جلو اومد سمتم با پاشنه ی پام زدم به جای حساس پشتیم ولم کرد با مشت زدم توی صورت جلویی سریع یه لیوان برداشتم( مثلا یکی اب خورده گذاشته روی میز😐 )و زدم به صورت یکی شون( حالا در نظر بگیرید اون دوتا رو شَتَک کرد😑 )گیدیز اومد سمتم گفت خب بیبی گفتم چی میخوای گفت تورو گفتم گمشو بیرون گفت این همه راه اومدم تا دست خالی برم؟ نه نمیشه باید یه چیزی ببرم گفتم خفه شو گفت هه واقعا فکر کردی میتونی منو شکست بدی .. دیدم همه رو گرفتن به غیر از من گفت بیا جلو بیبی ازت نمیترسم گفت باشه
از زبان راوی
گیدیز چاقوشو دراورد ماوی هم قلنج انگشتاشو شکست گیدیز دوید سمت ماوی که ماوی جاخالی داد
( جی جی جی جینگ بروسلی وارد میشود😂 ) و با ارنج زد به شونش که گیدیز دادش دراومد دوتا بادیگارد رفتن سمت ماوی گفت به رئیس اسیب میزنی دختر کوچولو ماوی گفت اره.. پوزخند شیطانی.. بادیگارد گفت هه پس دخترت تاوان میده
+ به ملک نگاه کردم دیدم گرفتنش و شوکر برقی رو روشن کردن بردن سمتش سریع رفتم سمت اون دوتا چاقو رو ازشون قاپیدم و گلوشونو بریدم بعد رفتم سمت ملک که بادیگارده گفت اگه بیای جلو دخترت تاوان میده گفتم واقعا؟ باشه چاقو رو پرت کردم خورد توی سرش ملک رفت زیر پله ها گفتم خب گیدیز چاقو رو برداشتم اونم اومد سمتم خواست یه مشت بزنه که جاخالی دادم و چاقو رو زدم توی شونش اون و بادیگاردا سریع فرار کردن تمام دستو. نصف صورتم. لباسم خونی بود حتی روی مژه هامم قطره های خون بود عرق کرده بودم
-شدید جذاب شده بود رفتم سمتش گفتم خوبی گفت اره گفتم باورم نمیشه یه تنه یه لشکر رو حریفی خندید که ملک پاهای ماوی رو بغل کرد
$ماوی واقعا جذاب و خشن شده بود خواست بره بالا که به ناره خورد
+خوردم به ناره برگشتم سمتش گفت منو نکش ترس رفتم سمتش گفتم سعی میکنم پوزخند شیطانی
1 ساعت بعد
+دوش گرفتم موهامو خشک کردم دراز کشیدم روی تخت خسته بودم خب روی گردنم و گونم زخم شده هنوز خون میومد دستامو داشتم میبستم که در باز شد سونا بود اومد داخل روی تخت بودم و خم شده بودم مشغول پانسمان بودم سونا نشست کنارم
*تمرکز کرده بود گفتم ماوی گفت بله گفتم جاییت که زخمی نشده گفت نه خوبم گفتم مطمعن باشم گفت اره سونا خوبم گفتم ببینمت گفت بزار کارمو بکنم سونا گفتم ماوی میخوام صورتت رو ببینم بهم نگاه کرد از گونه و گردنش خون میریخت
+گفت ما. ماوی تو یهو تهیونگ اومد داخل سرمو گرفتم پایین تا زخمم رو نبینه دستمو پانسمان میکردم
-سونا بهم علامت صورت ماوی رو ببینم
+تهیونگ گفت ماوی سرتو بیار بالا میخوام ببینمت
۴.۴k
۱۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.