پارت ۴ MBTI
خب امید وارم خوشتون بیاد اگر داستان یادتون رفته تو کالکشن هست ؛)
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
INFP گریه کنان :( اما مامان هم همینو گفت ولی دیگه بر نگشت )
پدر INFP :( یادت رفته من نمیمیرم من قدرت محافظ رو دارم )
INFP :( اما اگر گرگ قدرتت رو ضعیف کنه چی )
پدر INFP :( هه اون باید جلوی پای من زانو بزنه بابات انقدرم ضعیف نیست !)
و INFP رو برد توی اتاقش و دستمالی بهش داد تا اشکاشو پاک کنه همینطور که INFP داشت اشکاشو پاک میکرد پدر INFP بی سر و صدا رفت بیرون و موقع بستن در گفت :( خداحافظ دخترم :) )
که INFP خواست مانع بسته شدت در شه ولی دیر به در رسید پدرش درو قفل کرد و رفت پیش ISFP
ISFP :( شاید INFP راست بگه اون خیلی خیلی قویه )
پدر INFP :( نه من یه بار اونو شکست دادم حالا هم بیا این کلید در اتاق INFP اینو بگیر ولی لطفا در باز نکن )
ISFP کلید رو گرفت و گفت باشه پدر INFP شنل سیاه رنگشو پوشید و وسایلشو برداشت و رفت
تا به نگهبانان [ آبی ها ] خبر بده که خطر بزرگی داره میاد سمتشون
بعد از اینکه پدر INFP رفت ISFP رفت دم اتاق INFP گوشش رو گذاشت رو در که ببینه INFP داره چی کار میکنه ولی فقط صدای گریه کردن INFP رو میشنید INFP از سر و صدای پشت در فهمید کسی پشت دره
INFP با صدای گرفته :( ببینم کی پشت دره ؟)
ISFP :( م...منم ISFP )
INFP :( هی ISFP خواهش میکنم درو باز کن اگر باز نکنی پدرم میمیره یا گرگ اونو میبره مثل پدر مادر خودت )
ISFP دو به شک بود چون ENTP یعنی پدر INFP گفته بود در رو باز نکنه ولی از یه طرف ممکن بود پدر INFP در خطر باشه و INFP بتونه کمکش کنه
ولی خب تسمیمشو گرفت اون درو برای INFP باز کرد به محض اینکه در وا شد INFP پرید بغل ISFP و ازش تشکر کرد
دیگه ساعت ۵ شده بود INFP سریع وسایلشو جم کرد که بره ISFP هم کمکش میکرد تا ساعت ۶ شد و بقیه هم بیدار شدن ENFJ اومد توی اتاق که INFP رو بیدار کنه ولی دید یکی دیگه هم کنار INFP نشستن دارن نقشه رو میگردن که ببینن شهر نگهبانان کجاست
ENFJ :( اهم INFP دارین چی کار میکنین و این کیه ؟)
INFP :( هااا چی هیچی ما داریم ... خب ما داریم چیز عه )
ISFP :( ما داریم دنبال شهر من میگردیم من یکم راهو گم کردم و خنده استرسی کرد )
INFP :( اره داریم دنبال شهر ایشون میگردیم )
ENFJ :( خب قطعا دارین دروغ میگین ولی خب بعد صبحونه باید توضیح بدید اینجا چه خبره )
و رفت بیرون اتاق
INFP :( اما من وقت برای صبحونه خوردن ندارم💢 )
ISFP :( خب چطوره راستشو بگیم شاید تونستن کمکت کنن )
INFP :( اما نمیخوام برای اونا اتفاقی بیوفته )
ISFP :( اما تو تنهایی نمیتونی کاری کنی منم نمیتونم خیلی کمکت کنم فقط میتونم تو راه همراهیت کنم )
INFP کمی فک کرد و گفت :( خب باشه میگیم )
INFP و ISFP رفتن پایین سر میز که همه تعجب کردن:
INFJ:( ببینم مهمون داریم ؟ )
ENFP :( اخجون یه دوست جدید مگه نه INFP )
INFP :( خب نه ایشون نه مهمونه نه یه دوست درواقع الان باهم دوستیم ولی قرار نیست تفریح کنیم قراره یه سفر خطر ناک بریم )
ENFJ :( تیکه نونی که خورده بود پرید تو گلوش :
ENFJ:( وایسا ببینم سفر خطرناک دیگه چیه میخواهی چی کار کنی !! )
INFP:(خب دقیقا میخواستم ازتون کمک بگیرم ببینین دیشب ....)
و همه جریان رو برای بقیه تعریف کرد :( و الان میخوام ازتون کمک بگیرم که پدرم زنده بمونه خواهش میکنم )
اونا قبول کردن و رفتن تا وسایلشونو اماده کنن .....
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
INFP گریه کنان :( اما مامان هم همینو گفت ولی دیگه بر نگشت )
پدر INFP :( یادت رفته من نمیمیرم من قدرت محافظ رو دارم )
INFP :( اما اگر گرگ قدرتت رو ضعیف کنه چی )
پدر INFP :( هه اون باید جلوی پای من زانو بزنه بابات انقدرم ضعیف نیست !)
و INFP رو برد توی اتاقش و دستمالی بهش داد تا اشکاشو پاک کنه همینطور که INFP داشت اشکاشو پاک میکرد پدر INFP بی سر و صدا رفت بیرون و موقع بستن در گفت :( خداحافظ دخترم :) )
که INFP خواست مانع بسته شدت در شه ولی دیر به در رسید پدرش درو قفل کرد و رفت پیش ISFP
ISFP :( شاید INFP راست بگه اون خیلی خیلی قویه )
پدر INFP :( نه من یه بار اونو شکست دادم حالا هم بیا این کلید در اتاق INFP اینو بگیر ولی لطفا در باز نکن )
ISFP کلید رو گرفت و گفت باشه پدر INFP شنل سیاه رنگشو پوشید و وسایلشو برداشت و رفت
تا به نگهبانان [ آبی ها ] خبر بده که خطر بزرگی داره میاد سمتشون
بعد از اینکه پدر INFP رفت ISFP رفت دم اتاق INFP گوشش رو گذاشت رو در که ببینه INFP داره چی کار میکنه ولی فقط صدای گریه کردن INFP رو میشنید INFP از سر و صدای پشت در فهمید کسی پشت دره
INFP با صدای گرفته :( ببینم کی پشت دره ؟)
ISFP :( م...منم ISFP )
INFP :( هی ISFP خواهش میکنم درو باز کن اگر باز نکنی پدرم میمیره یا گرگ اونو میبره مثل پدر مادر خودت )
ISFP دو به شک بود چون ENTP یعنی پدر INFP گفته بود در رو باز نکنه ولی از یه طرف ممکن بود پدر INFP در خطر باشه و INFP بتونه کمکش کنه
ولی خب تسمیمشو گرفت اون درو برای INFP باز کرد به محض اینکه در وا شد INFP پرید بغل ISFP و ازش تشکر کرد
دیگه ساعت ۵ شده بود INFP سریع وسایلشو جم کرد که بره ISFP هم کمکش میکرد تا ساعت ۶ شد و بقیه هم بیدار شدن ENFJ اومد توی اتاق که INFP رو بیدار کنه ولی دید یکی دیگه هم کنار INFP نشستن دارن نقشه رو میگردن که ببینن شهر نگهبانان کجاست
ENFJ :( اهم INFP دارین چی کار میکنین و این کیه ؟)
INFP :( هااا چی هیچی ما داریم ... خب ما داریم چیز عه )
ISFP :( ما داریم دنبال شهر من میگردیم من یکم راهو گم کردم و خنده استرسی کرد )
INFP :( اره داریم دنبال شهر ایشون میگردیم )
ENFJ :( خب قطعا دارین دروغ میگین ولی خب بعد صبحونه باید توضیح بدید اینجا چه خبره )
و رفت بیرون اتاق
INFP :( اما من وقت برای صبحونه خوردن ندارم💢 )
ISFP :( خب چطوره راستشو بگیم شاید تونستن کمکت کنن )
INFP :( اما نمیخوام برای اونا اتفاقی بیوفته )
ISFP :( اما تو تنهایی نمیتونی کاری کنی منم نمیتونم خیلی کمکت کنم فقط میتونم تو راه همراهیت کنم )
INFP کمی فک کرد و گفت :( خب باشه میگیم )
INFP و ISFP رفتن پایین سر میز که همه تعجب کردن:
INFJ:( ببینم مهمون داریم ؟ )
ENFP :( اخجون یه دوست جدید مگه نه INFP )
INFP :( خب نه ایشون نه مهمونه نه یه دوست درواقع الان باهم دوستیم ولی قرار نیست تفریح کنیم قراره یه سفر خطر ناک بریم )
ENFJ :( تیکه نونی که خورده بود پرید تو گلوش :
ENFJ:( وایسا ببینم سفر خطرناک دیگه چیه میخواهی چی کار کنی !! )
INFP:(خب دقیقا میخواستم ازتون کمک بگیرم ببینین دیشب ....)
و همه جریان رو برای بقیه تعریف کرد :( و الان میخوام ازتون کمک بگیرم که پدرم زنده بمونه خواهش میکنم )
اونا قبول کردن و رفتن تا وسایلشونو اماده کنن .....
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
۸.۰k
۱۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.