"پروانه خونی من"
"پروانه خونی من"
پارت 31
ویو ا/ت
داشتم با پدر و مادرم جونگکوک حرف میزدم که جونگ سو اومد...
جونگ سو اومد طرفمون و با پدر و مادر جونگکوک حرف میزد منم ازشون دور شدمو رفتم سمت اتاق جونگکوک.
از پشت شیشه داشتم جونگکوکو نگاه میکردم
توی فکر بودمپکه صدای مادر جونگکوکو شنیدم...
م/کوک: دخترم بیا بریم خونمون یکم استراحت کن غذاهم بخور
ا/ت: من مشکلی ندارم جونگ سو نمییزاره*ناراحت*
م/کوک: چرا؟
ا/ت: نمیخواد من بیام پیش جونگکوک و داره مجبورم میکنه باهاش ازدواج کنم
م/کوک: قلط کرده الانم حواسش نیست داره با کسی حرف میزنه بیا بریم
ا/ت: اخه...*دو دل*
م/کوک: بیا دیگه اون نمیتونه کاری بکنه
ا/ت: باشه
با مادر رفتیم سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم توی راه تو این فکر بودم الان چه کسی توی اتاقی که قبلا بودم زندگی میکنه؟..الان چه شکلیه؟..اصلا خونشون همون خونه قبلیه؟..
تو همین فکرا بودم که رسیدیم پیاده شدم و تعجب کردم خونه همون قبلی بود یعنی عوض نکردن؟.
با مادر وارد خونه شدیم که گفت:
م/کوک: ا/ت میتونی بری اتاقت هنوز همون لباسات و وسایلات هستش و دست نخورده جونگکوک احازه نمیداد کسی وارده اون اتاق بشه و به جند نفر که اعتماد داشت میزاشت وارد اتاقت شن تا اتاقت رو تمیز کنن با اینکه بهشون اعتماد داشت اما خودش میرفت بالا سرشون...
ا/ت: واقعا؟
م/کوک: اره*لبخند*
م/کوک: برو استراحت کن غذا حاضر شد صدات میکنم
ا/ت: چشم.با اجازه*ادای احترام*
سریع از پیش مادر رفتم و سمت اتاقم رفتم خیلی خوشحال بودم وقتی که جلوی در اتاقم رسیدم خیلی ذوق داشتم که ببینم اخه یادم رفته بود که چه شکلی بود..
ادامه دارد...
پارت 31
ویو ا/ت
داشتم با پدر و مادرم جونگکوک حرف میزدم که جونگ سو اومد...
جونگ سو اومد طرفمون و با پدر و مادر جونگکوک حرف میزد منم ازشون دور شدمو رفتم سمت اتاق جونگکوک.
از پشت شیشه داشتم جونگکوکو نگاه میکردم
توی فکر بودمپکه صدای مادر جونگکوکو شنیدم...
م/کوک: دخترم بیا بریم خونمون یکم استراحت کن غذاهم بخور
ا/ت: من مشکلی ندارم جونگ سو نمییزاره*ناراحت*
م/کوک: چرا؟
ا/ت: نمیخواد من بیام پیش جونگکوک و داره مجبورم میکنه باهاش ازدواج کنم
م/کوک: قلط کرده الانم حواسش نیست داره با کسی حرف میزنه بیا بریم
ا/ت: اخه...*دو دل*
م/کوک: بیا دیگه اون نمیتونه کاری بکنه
ا/ت: باشه
با مادر رفتیم سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم توی راه تو این فکر بودم الان چه کسی توی اتاقی که قبلا بودم زندگی میکنه؟..الان چه شکلیه؟..اصلا خونشون همون خونه قبلیه؟..
تو همین فکرا بودم که رسیدیم پیاده شدم و تعجب کردم خونه همون قبلی بود یعنی عوض نکردن؟.
با مادر وارد خونه شدیم که گفت:
م/کوک: ا/ت میتونی بری اتاقت هنوز همون لباسات و وسایلات هستش و دست نخورده جونگکوک احازه نمیداد کسی وارده اون اتاق بشه و به جند نفر که اعتماد داشت میزاشت وارد اتاقت شن تا اتاقت رو تمیز کنن با اینکه بهشون اعتماد داشت اما خودش میرفت بالا سرشون...
ا/ت: واقعا؟
م/کوک: اره*لبخند*
م/کوک: برو استراحت کن غذا حاضر شد صدات میکنم
ا/ت: چشم.با اجازه*ادای احترام*
سریع از پیش مادر رفتم و سمت اتاقم رفتم خیلی خوشحال بودم وقتی که جلوی در اتاقم رسیدم خیلی ذوق داشتم که ببینم اخه یادم رفته بود که چه شکلی بود..
ادامه دارد...
۴۲۳
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.