بابایی جونم 💛 ▪︎Part 6▪︎
بعد از چند مین رسیدیم به رستوران مورد علاقه جانا و از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل و کنار پنجره که منظره عالی از شهر داشت نشستیم و غذا سفارش دادیم
یونا: خب امروز چیا یاد گرفتی؟
جانا: امروز بهمون نقاشی یاد دادن و یه حرف از الفبا هم بهمون یاد دادن و خمیر بازی کردیم و مجسمه ساختیم
یونا: اوو حالا مجسمه چی ساختین؟
جانا: یه خرس توپولو درست کردیم
یونا: خوبه
جانا: تازه تو کلاس ساکت بودم و به حرف معلمم گوش کردم ، خوراکیامم تا آخر خوردم
یونا: افرین دختر حرف گوش کن من
همون موقع غذا رو آوردن و ما شروع به خوردن کردیم و بعد از حساب کردن رفتیم خونه و بعد از اینکه جانارو بردم حموم و موهاشو خشک کردم بردم خوابوندمش و رفتم شام رو آماده کردم ، بعدش هم رفتم به اتاق کارم و شروع کردم به نقاشی کشیدن
(جیمین)
امروز خیلی خسته شدم چندین ساعت پشت سر هم تمرین رقص جدیدمون رو انجام دادیم و هممون کف سالن تمرین ولو شده بودیم
نامجون: امروز اولین روز مدرسه جانا بود؟
جیمین: آره
جین: واقعا! چقدر سریع بزرگ شد فسقلی
جیمین: آره ولی من بزرگ شدنشون ندیدم
نامجون: جیمین ناراحت نباش ، خب خودتم میدونستی که بچه دار شدن یه ایدل این دردسر هارو هم داره برای همینه که فقط تو بچه داری تو گروه و اونموقع که برای بچه دار شدن تصمیم گرفتین بهت گفتم که شرایط چجوریه و خودت پذیرفتی
جیمین: میدونم ولی اونموقع نمیدونستم پدر بودن چه حسی داره و خب اون بچه ام گناه نکرده که من پدرشم ، توی روزایی که دوست داره من کنارش باشم نیستم میدونی تا الان چند بار دلشو بخاطر اینکه سرم شلوغ بوده شکستم خب کمپانی هم میتونه منو یکم درک کنه و بعضی روزا لااقر یه مرخصی یه ساعته بهم بده منکه هر روز نمیخوام برم مرخصی
نامجون: حق با توعه با پی دی نیم صحبت میکنم ببینم چی میگه
جیمین: ممنون هیونگ
نامجون: خب دیگه ناراحت نباش پاشو حاضر شیم بریم خونه
جیمین: باشه
همگی رفتن آماده شدن و بعد از خداحافظی از همدیگه رفتن خونه هاشون منم بعد از نیم ساعت رسیدم خونه و وقتی وارد شدم دیدم یونا و جانا توی پذیرایی نشستن
جیمین: سلامممم
جانا: اخجوننننن باباییی سلاممم
جیمین: سلام نفس من
یونا: سلام عشقم
جیمین: سلام عزیزم
جانا: بابایی دل برات تنگ شده بود
جیمین: منم همینطور قشنگم
یونا: خب دیگه جانا شی بیا اینجا تکلیفت رو انجام بده
جانا: چشم ولی بابایی زود برو حموم بیا پیشم بشین
جیمین: چشم قربان
کپی ممنوع ❌
یونا: خب امروز چیا یاد گرفتی؟
جانا: امروز بهمون نقاشی یاد دادن و یه حرف از الفبا هم بهمون یاد دادن و خمیر بازی کردیم و مجسمه ساختیم
یونا: اوو حالا مجسمه چی ساختین؟
جانا: یه خرس توپولو درست کردیم
یونا: خوبه
جانا: تازه تو کلاس ساکت بودم و به حرف معلمم گوش کردم ، خوراکیامم تا آخر خوردم
یونا: افرین دختر حرف گوش کن من
همون موقع غذا رو آوردن و ما شروع به خوردن کردیم و بعد از حساب کردن رفتیم خونه و بعد از اینکه جانارو بردم حموم و موهاشو خشک کردم بردم خوابوندمش و رفتم شام رو آماده کردم ، بعدش هم رفتم به اتاق کارم و شروع کردم به نقاشی کشیدن
(جیمین)
امروز خیلی خسته شدم چندین ساعت پشت سر هم تمرین رقص جدیدمون رو انجام دادیم و هممون کف سالن تمرین ولو شده بودیم
نامجون: امروز اولین روز مدرسه جانا بود؟
جیمین: آره
جین: واقعا! چقدر سریع بزرگ شد فسقلی
جیمین: آره ولی من بزرگ شدنشون ندیدم
نامجون: جیمین ناراحت نباش ، خب خودتم میدونستی که بچه دار شدن یه ایدل این دردسر هارو هم داره برای همینه که فقط تو بچه داری تو گروه و اونموقع که برای بچه دار شدن تصمیم گرفتین بهت گفتم که شرایط چجوریه و خودت پذیرفتی
جیمین: میدونم ولی اونموقع نمیدونستم پدر بودن چه حسی داره و خب اون بچه ام گناه نکرده که من پدرشم ، توی روزایی که دوست داره من کنارش باشم نیستم میدونی تا الان چند بار دلشو بخاطر اینکه سرم شلوغ بوده شکستم خب کمپانی هم میتونه منو یکم درک کنه و بعضی روزا لااقر یه مرخصی یه ساعته بهم بده منکه هر روز نمیخوام برم مرخصی
نامجون: حق با توعه با پی دی نیم صحبت میکنم ببینم چی میگه
جیمین: ممنون هیونگ
نامجون: خب دیگه ناراحت نباش پاشو حاضر شیم بریم خونه
جیمین: باشه
همگی رفتن آماده شدن و بعد از خداحافظی از همدیگه رفتن خونه هاشون منم بعد از نیم ساعت رسیدم خونه و وقتی وارد شدم دیدم یونا و جانا توی پذیرایی نشستن
جیمین: سلامممم
جانا: اخجوننننن باباییی سلاممم
جیمین: سلام نفس من
یونا: سلام عشقم
جیمین: سلام عزیزم
جانا: بابایی دل برات تنگ شده بود
جیمین: منم همینطور قشنگم
یونا: خب دیگه جانا شی بیا اینجا تکلیفت رو انجام بده
جانا: چشم ولی بابایی زود برو حموم بیا پیشم بشین
جیمین: چشم قربان
کپی ممنوع ❌
۴۹.۱k
۰۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.