قاتل قلبم
قاتل قلبم
پارت ۱۰
*دامیان *
بعد از مدرسه، محافظ شخصی ام را میبینم که رو به روی مدرسه منتظر است. به او میگویم که میخواهم قدم بزنم... کمی غر غر میکند و بعد میرود. باید درباره ی براندون تحقیق کنم... آنیا تازه به این مدرسه آمده و براندون فقط چند ساعت است که او را دیده... پس چطور عکسش را داشت؟ منتظر میشوم براندون از مدرسه بیرون بیاید... سر راه روی شانه اش میزنم. برگشت و با حالتی حق به جانب نگاهم کرد. گفتم:« هی... اون چیه تو جیبت؟» به گوشه ی بیرون آمده از عکس آنیا در جیبش اشاره میکنم. پوزخندی میزند و وقیحانه عکس را بیرون می آورد و نشانم میدهد:«خوشگله نه؟» دستانم خود به خود مشت شدند. براندون عکس را با حالتی نمایشی جلوی صورتم میگیرد و سوت میزند:«خیلی خوشگله... دوست دارم هر چی زودتر باهاش قرار بزارم...»دارم جلوی خودم رو میگیرم که با مشت فکش را پایین نیاورم... فکر کن پسر داناوان دزموند معروف تو صورت یه دانش زده... برای پدرم بد میشود... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:«از کجا میشناسیش؟ » ابرو هایش بالا میروند:«خیلی وقته... مدرسه قبلیش نزدیک خونه ی ما بود.اونجا دیدمش و این عکسو نگه داشتم... بالاخره اومد نزدیک خودم...جایی که از اول باید باشه...» به سمت چپ سینه اش(قلب) اشاره کرد. حالم به هم خورد. میخواستم عق بزنم...
براندون با همان پوزخند چندش آورش گفت:«حالا چیشده رفیق؟» نفس عمیقی کشیدم و اهمیت ندادم. ولی حرف بعدی اش باعت شد دیگر واقعا جوش پیاورم... گفت:«با چند تا از رفقا شرط بستم اگه بتونم مخشو بزنم و باهاش قرار بزارم دویست دلار بهم بدن. اونا میگن نمیتونم... ولی من مطمئنم که میتونم... تو چی میگی رفیق؟» با فشار برمیگردم و یقه اش را میگیریم:«مگه آنیا عروسکه که اینطوری دربارش حرف میزنی هان؟» گردنش را محکم تر فشار میدهم. خون جلوی چشمانم را گرفته...چیزی نمیگوید و همین باعث میشود ولش کنم.. به سرعت از او دور میشوم... این چه کاری بود که من کردم آن هم برای دختری که تازه یک روز است میشناسمش... به سرعت خیایان ها را طی کردم... کم کم باران شروع شد. داخل کیف مدرسه ام چتر جیبی داشتم. بازش کردم و بالای سرم گرفتم. بعد چند دقیقه، باران سیل آسا شد.
به سمت دریاچه رفتم. تنها جایی که میتوانستم تنها باشم و به من آرامش میداد. روی یک نیمکت نشستم و به دریاچه خیره شدم. مردم با خوشحالی و چتر به دست اینور و آن ور میرفتند. مردم را تحت نظر گرفتم. آزاد و خوشحال... دو چیز که من هرگز نبودم...ناگهان چشمانم روی دختری قفل شد.
پارت ۱۰
*دامیان *
بعد از مدرسه، محافظ شخصی ام را میبینم که رو به روی مدرسه منتظر است. به او میگویم که میخواهم قدم بزنم... کمی غر غر میکند و بعد میرود. باید درباره ی براندون تحقیق کنم... آنیا تازه به این مدرسه آمده و براندون فقط چند ساعت است که او را دیده... پس چطور عکسش را داشت؟ منتظر میشوم براندون از مدرسه بیرون بیاید... سر راه روی شانه اش میزنم. برگشت و با حالتی حق به جانب نگاهم کرد. گفتم:« هی... اون چیه تو جیبت؟» به گوشه ی بیرون آمده از عکس آنیا در جیبش اشاره میکنم. پوزخندی میزند و وقیحانه عکس را بیرون می آورد و نشانم میدهد:«خوشگله نه؟» دستانم خود به خود مشت شدند. براندون عکس را با حالتی نمایشی جلوی صورتم میگیرد و سوت میزند:«خیلی خوشگله... دوست دارم هر چی زودتر باهاش قرار بزارم...»دارم جلوی خودم رو میگیرم که با مشت فکش را پایین نیاورم... فکر کن پسر داناوان دزموند معروف تو صورت یه دانش زده... برای پدرم بد میشود... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:«از کجا میشناسیش؟ » ابرو هایش بالا میروند:«خیلی وقته... مدرسه قبلیش نزدیک خونه ی ما بود.اونجا دیدمش و این عکسو نگه داشتم... بالاخره اومد نزدیک خودم...جایی که از اول باید باشه...» به سمت چپ سینه اش(قلب) اشاره کرد. حالم به هم خورد. میخواستم عق بزنم...
براندون با همان پوزخند چندش آورش گفت:«حالا چیشده رفیق؟» نفس عمیقی کشیدم و اهمیت ندادم. ولی حرف بعدی اش باعت شد دیگر واقعا جوش پیاورم... گفت:«با چند تا از رفقا شرط بستم اگه بتونم مخشو بزنم و باهاش قرار بزارم دویست دلار بهم بدن. اونا میگن نمیتونم... ولی من مطمئنم که میتونم... تو چی میگی رفیق؟» با فشار برمیگردم و یقه اش را میگیریم:«مگه آنیا عروسکه که اینطوری دربارش حرف میزنی هان؟» گردنش را محکم تر فشار میدهم. خون جلوی چشمانم را گرفته...چیزی نمیگوید و همین باعث میشود ولش کنم.. به سرعت از او دور میشوم... این چه کاری بود که من کردم آن هم برای دختری که تازه یک روز است میشناسمش... به سرعت خیایان ها را طی کردم... کم کم باران شروع شد. داخل کیف مدرسه ام چتر جیبی داشتم. بازش کردم و بالای سرم گرفتم. بعد چند دقیقه، باران سیل آسا شد.
به سمت دریاچه رفتم. تنها جایی که میتوانستم تنها باشم و به من آرامش میداد. روی یک نیمکت نشستم و به دریاچه خیره شدم. مردم با خوشحالی و چتر به دست اینور و آن ور میرفتند. مردم را تحت نظر گرفتم. آزاد و خوشحال... دو چیز که من هرگز نبودم...ناگهان چشمانم روی دختری قفل شد.
۱.۶k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.