تک پارتی: نام:"۲:۰۰"
********
/گذشته_۲۰ سالگی تهیونگ/
پسر رو نیمکت پارک نشسته بود.....
ب منظره سبز پارک نگاه میکرد؛یا شاید ب فواره؛یا ب شادی بچه هایی ک باهم بازی میکردن....
مردی کنار پسر رو نیمکت نشست....
*مرده÷ تهیونگ_ ات+*
÷:هیچوقت بعد از ساعت 2 شب تصمیم نگیر، فقط بخواب.
_: چرا؟
÷: چون ک به نظر من یه هورمونی بعد ساعت 2 تو بدنت ترشح میشه که
باعث میشه یه تصمیمی بگیری یا یه کاری بکنی که هیچوقت ساعت 7 صبح نمیکنی،
بهت جیگر میده تا دیوونه بازی دربیاری، کاری که میکنه اینه که بهت جرعت اینو میده که
به یه نفر بگی چقدر دوستش داری یا چقدر دلت براش تنگ شده.
_: پس من هر شب قبل از ساعت 2 میخوابم که هیچوقت درگیر این هورمون نشم.....
/حال_۲۵ سالگی تهیونگ_سوم فوریه_نیمه شب/
*ذهن تهیونگ*: ساعت 1:45 شب بود، توی تختم بودم و داشتم بهش فکر میکردم.
دیوونه وار عاشقش بودم و میدونستم که حسم متقابل نیست.
برای بقای دوستیم 1 سال پیش خودم این راز رو نگه داشتم....برای بقایه دوستیم حسمو ب "ات" نگفتم....همینطور که داشتم فک میکردم و آهنگ گوش میدادم دیدم ساعت شده 2:15 شب...داشتم فک میکردم چجوری 30 دقیقه اینقدر سریع گذشت که یهو دیدم ات تکست داد.گوشیمو برداشتم دیدم میگه که:
+"حالم خوب نیست"
_: چرا؟ چی شده؟
×: "دلم شکسته"
و شروع کرد تعریف کردن که چجوری یه پسری رو دوست داشته و چجوری اون پسره دلشو شکسته.
همون بود که حس کردم اون هورمون تو بدنم جاری شده... تو جوابش یه متن بلند بالا نوشتم...
چیزایی نوشتم که الان نگا میکنم، باورم نمیشه اینا رو من نوشتم.
نوشتم که چقدر دوستش دارم و تو جوابم گفت؛
+: "خودت میدونی که، من عاشق یه نفر دیگم"
اینو که گفت به خودم اومدم... یاد اون بنده خدا افتادم که گفت بعد ساعت 2 هیچ تصمیمی نگیر. گریه کردم...براش نوشتم ببخشید، خیلی وقت بود توی دلم بود، بالاخره یه روزی باید میفهمیدی.ازش خواهش کردم که دوستیشو ازم نگیره.هیچی نگفت...*دیگه حرفاش از ذهن نیس*
_:یه هفته گذشت و هر دوتامون جوری رفتار کردیم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده....ولی بعده به هفته، کم کم احساس کردم که دیگه داره کمتر باهام صحبت میکنه، یه هفته دیگه گذشت...دیگه حتی سلام هم نمیکرد. فقط یه نگاه میکرد بهم و منم توی چشاش غرق میشدم.هر از گاهی هم بهش نگا میکردم، همینطور که میخندید بهم نگا میکرده الان هم به جای رسیده که حتی جواب تکست هم نمیده...از یه طرف خیلی ناراحت بودم که از دستش دادم.از طرف خیلی خوشحال بودم که بالاخره حرف دلمو زدم. یه چیزی هم یاد گرفتم...بعد از ساعت 2 شب...هورمونی توی بدنت ترشح نمیشه بلکه قلبت شروع میکنه به صحبت کردن...از اون موقع هروقت میخوام تصمیمی رو از ته قلبم بگیرم...ساعت 2 شب اینکار رو میکنم......×:عمو...پس یعنی شما اونو از دست دادین؟"پسر لبخند تلخی زدو ب منظره روب روش خیره شد.
/گذشته_۲۰ سالگی تهیونگ/
پسر رو نیمکت پارک نشسته بود.....
ب منظره سبز پارک نگاه میکرد؛یا شاید ب فواره؛یا ب شادی بچه هایی ک باهم بازی میکردن....
مردی کنار پسر رو نیمکت نشست....
*مرده÷ تهیونگ_ ات+*
÷:هیچوقت بعد از ساعت 2 شب تصمیم نگیر، فقط بخواب.
_: چرا؟
÷: چون ک به نظر من یه هورمونی بعد ساعت 2 تو بدنت ترشح میشه که
باعث میشه یه تصمیمی بگیری یا یه کاری بکنی که هیچوقت ساعت 7 صبح نمیکنی،
بهت جیگر میده تا دیوونه بازی دربیاری، کاری که میکنه اینه که بهت جرعت اینو میده که
به یه نفر بگی چقدر دوستش داری یا چقدر دلت براش تنگ شده.
_: پس من هر شب قبل از ساعت 2 میخوابم که هیچوقت درگیر این هورمون نشم.....
/حال_۲۵ سالگی تهیونگ_سوم فوریه_نیمه شب/
*ذهن تهیونگ*: ساعت 1:45 شب بود، توی تختم بودم و داشتم بهش فکر میکردم.
دیوونه وار عاشقش بودم و میدونستم که حسم متقابل نیست.
برای بقای دوستیم 1 سال پیش خودم این راز رو نگه داشتم....برای بقایه دوستیم حسمو ب "ات" نگفتم....همینطور که داشتم فک میکردم و آهنگ گوش میدادم دیدم ساعت شده 2:15 شب...داشتم فک میکردم چجوری 30 دقیقه اینقدر سریع گذشت که یهو دیدم ات تکست داد.گوشیمو برداشتم دیدم میگه که:
+"حالم خوب نیست"
_: چرا؟ چی شده؟
×: "دلم شکسته"
و شروع کرد تعریف کردن که چجوری یه پسری رو دوست داشته و چجوری اون پسره دلشو شکسته.
همون بود که حس کردم اون هورمون تو بدنم جاری شده... تو جوابش یه متن بلند بالا نوشتم...
چیزایی نوشتم که الان نگا میکنم، باورم نمیشه اینا رو من نوشتم.
نوشتم که چقدر دوستش دارم و تو جوابم گفت؛
+: "خودت میدونی که، من عاشق یه نفر دیگم"
اینو که گفت به خودم اومدم... یاد اون بنده خدا افتادم که گفت بعد ساعت 2 هیچ تصمیمی نگیر. گریه کردم...براش نوشتم ببخشید، خیلی وقت بود توی دلم بود، بالاخره یه روزی باید میفهمیدی.ازش خواهش کردم که دوستیشو ازم نگیره.هیچی نگفت...*دیگه حرفاش از ذهن نیس*
_:یه هفته گذشت و هر دوتامون جوری رفتار کردیم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده....ولی بعده به هفته، کم کم احساس کردم که دیگه داره کمتر باهام صحبت میکنه، یه هفته دیگه گذشت...دیگه حتی سلام هم نمیکرد. فقط یه نگاه میکرد بهم و منم توی چشاش غرق میشدم.هر از گاهی هم بهش نگا میکردم، همینطور که میخندید بهم نگا میکرده الان هم به جای رسیده که حتی جواب تکست هم نمیده...از یه طرف خیلی ناراحت بودم که از دستش دادم.از طرف خیلی خوشحال بودم که بالاخره حرف دلمو زدم. یه چیزی هم یاد گرفتم...بعد از ساعت 2 شب...هورمونی توی بدنت ترشح نمیشه بلکه قلبت شروع میکنه به صحبت کردن...از اون موقع هروقت میخوام تصمیمی رو از ته قلبم بگیرم...ساعت 2 شب اینکار رو میکنم......×:عمو...پس یعنی شما اونو از دست دادین؟"پسر لبخند تلخی زدو ب منظره روب روش خیره شد.
۳۱.۳k
۰۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.