پارت۷۰ (۳ پارت روزانه)
نيما باز هم خنديد و حرفي نزد. اَه ديگه داشت حوصلم و سر مي برد. اين نيما رو دوست نداشتم. اخم هام بي اراده در هم شده بود و ديگه حرفي نمي زدم. نيما هم انگار اصلا توي اين دنيا نبود. فقط بعضي جاها دستش رو به سمتم دراز مي کرد که کمکم کنه. اکثر جاها دستش رو رد مي کردم، ولي بعضي جاها مجبور مي شدم کمکش رو قبول کنم. دست نيما عجيب داغ بود و حس کردم تب داره، ولي به روي خودم نياوردم. بالاخره رسيديم به قله. من ديگه نا نداشتم ولو شدم روي زمين خاکي و نفس نفس مي زدم. نيما هم نشست کنارم. از داخل کوله اش بطري آبي خارج کرد و گرفت به سمتم. سريع بطري رو گرفتم و يک نفس نصف بيشتر آب رو نوشيدم. نيما با نگاهي خاص نگاهم مي کرد، وقتي فهميد متوجه نگاهش شدم خنديد و گفت:
ـ شبيه جوجه ها آب مي خوري!
ـ دستت درد نکنه ديگه، جوجه هم شديم؟
کمي خودش رو به سمت من کشيد و گفت:
ـ تو جوجه هستي، فنچ هستي، وروجک هستي، شيطون بلا هستي، زلزله هستي...
ـ بسه بابا! ولت کنم تا فردا صبح ادامه مي دي. من چه القابي دارم پيش تو!
نيما دوباره توي حالت گيج و منگيش فرو رفت و گفت:
ـ آره، پيش من.
ـ نيما! هنوزم نمي خواي راه حلت و بگي؟
نيما چند لحظه اي نگاهم کرد و بعد گفت:
ـ گفتي مي خواي بري؟! درسته؟
ـ خب آره، البته براي درس خوندن نه براي چيز ديگه.
ـ و بابات چون نگرانته نمي ذاره؟
ـ شبيه جوجه ها آب مي خوري!
ـ دستت درد نکنه ديگه، جوجه هم شديم؟
کمي خودش رو به سمت من کشيد و گفت:
ـ تو جوجه هستي، فنچ هستي، وروجک هستي، شيطون بلا هستي، زلزله هستي...
ـ بسه بابا! ولت کنم تا فردا صبح ادامه مي دي. من چه القابي دارم پيش تو!
نيما دوباره توي حالت گيج و منگيش فرو رفت و گفت:
ـ آره، پيش من.
ـ نيما! هنوزم نمي خواي راه حلت و بگي؟
نيما چند لحظه اي نگاهم کرد و بعد گفت:
ـ گفتي مي خواي بري؟! درسته؟
ـ خب آره، البته براي درس خوندن نه براي چيز ديگه.
ـ و بابات چون نگرانته نمي ذاره؟
۹۵۵
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.