𝐛𝐚𝐝 𝐛𝐨𝐲 p15
*صبح*
از خواب بیدار شدم دیدم کوک هنوز خوابیده آروم زدم به شونه هاش که بیدار بشه
ات: کوک کوک کوک کوک کوک
کوک:....
ات: کوککککککک
کوک: کوفت بزا بخوابم
ات: منو ببر خونه
کوک: برو جلو آیینه خودتو نگاه کن
رفتم جلو آیینه گردنم و ترقوه هام کبود شده بودن گوشه لبم بنفش شده بود
ات: کوککککک این چکاریههههههه
کوک: اخطار دادم بهت
ات: الان من چیکار کنم؟
کوک: خونه من میمونی
ات: جسیکا چی؟
کوک: امروز قراره ازش جدا بشم
ات: مامان و بابام چی؟
کوک: این دیگه مشکل خودته
ات: یااااااا
کوک: میخواستی اخطار هام رو جدی بگیری
ات: باشه بابا اون گوشی منو بده
کوک: بگیر
زنگ زدم به مامانم
م.ات: دخترم حالت خوبه؟کجایی؟چرا شب خونه نیومدی؟
ات: خونه دوستم هستم تا یه هفته ای هم نمیام
م.ات: باشه مواظب خودت باش
ات: اوکی بای
کوک: اینم حل شد بهونه ی دیگه ای هم داری ؟
ات: مدرسه چی؟
کوک: میزنم صدا سگ بدی چرا اینقدر بهونه میتراشی
ات: خوب دروغ که نمیگم
کوک: باشه بابا حالا برو لباست رو عوض کن آدم تورو با این لباس ببینه وحشی میشه
ات: لباسی ندارم
کوک: کمد رو کنم تو چشمات؟
ات: اونا مال جنابعالی هستن
کوک: بپوش زر نزن
ات: خوب برو بیرون تا بپوشم
کوک: نچ تو همینجا عوض کن
ات: مگه دیوونه شدی
کوک: شوخی کردم:/
رفت بیرون لباسم رو درآورد در کمدش رو باز کردم همش هودی بود یکی که از همه بنظرم کوچک تر بود برداشتم
ات: وا چه گشاده
کوک: اجازه هست بیام داخل یا تا شب پشت در منتظر باشم
ات: بیا داخل
اومد داخل تا چشمش به من خورد خندید
ات: یااا مسخره نکنننن
کوک: مسخره نمیکنم خیلی کیوتی
ات: چرا اینقدر گشاده
کوک: چون تو هیچی نمیخوری شبیه چوب شدی
ات: من اندامم خیلی هم خوبه
کوک: اعتماد به نفس هم داری
ات: برو بابا
کوک: بیا پایین غذا بخور
ات: نمیخوام
عین سگ داشتم دروغ میگفتم از گرسنگی داشتم میمردم
کوک: باشه
منو گذاشت رو شونه هاش برد پایین
ات: بزارم رو زمین
کوک: زر نزن
منو گذاشت رو صندلی خودش هم کنارم نشست
کوک: حالا بخور
ات: گفتم نمیخوام
کوک: کاری نکن بزور کوفتت کنم
ات: بهم دست نزن خودم میخورم
داشتم میخوردم که جسیکا اومد داشت از سرش بخار میزد بیرون
کوک: سلام
جسیکا: عزیزم اینو چرا آوردی اینجا
کوک: چرا نیارم؟ دوستمه
جسیکا: هوی اسمت ات بود؟
ات: بله
جسیکا: اطراف دوست پسرم نباش
ات: اوک
کوک: ات پاشو بریم مدرسه
ات: لباس ندارم
کوک: برات خریدم رو تخت گذاشتم
ات: باشه
رفتم تو اتاقش لباس رو پوشیدم عه این دامنش کوتاه نبود که عین جن پشت سرم وایساده بود
کوک: داری چیکار میکنی؟
ات: داشتم نگاه میکردم ببینم دامنش کوتاهه یا نه
کوک: بنظرت من بهت دامن کوتاه میدم؟
ات: نه
کوک: آفرین حالا هم برو پایین منتظرم باش راستی کیفت هم رو مبله
ات: کیفم رو از کجا آوردی؟
کوک: خونت
ات: چجوری؟
کوک: به بادیگارد ها گفتن بیارن
ات: اوک
رفتم پایین رو مبل مناظر کوک بودم که باز جسیکا اومد...
از خواب بیدار شدم دیدم کوک هنوز خوابیده آروم زدم به شونه هاش که بیدار بشه
ات: کوک کوک کوک کوک کوک
کوک:....
ات: کوککککککک
کوک: کوفت بزا بخوابم
ات: منو ببر خونه
کوک: برو جلو آیینه خودتو نگاه کن
رفتم جلو آیینه گردنم و ترقوه هام کبود شده بودن گوشه لبم بنفش شده بود
ات: کوککککک این چکاریههههههه
کوک: اخطار دادم بهت
ات: الان من چیکار کنم؟
کوک: خونه من میمونی
ات: جسیکا چی؟
کوک: امروز قراره ازش جدا بشم
ات: مامان و بابام چی؟
کوک: این دیگه مشکل خودته
ات: یااااااا
کوک: میخواستی اخطار هام رو جدی بگیری
ات: باشه بابا اون گوشی منو بده
کوک: بگیر
زنگ زدم به مامانم
م.ات: دخترم حالت خوبه؟کجایی؟چرا شب خونه نیومدی؟
ات: خونه دوستم هستم تا یه هفته ای هم نمیام
م.ات: باشه مواظب خودت باش
ات: اوکی بای
کوک: اینم حل شد بهونه ی دیگه ای هم داری ؟
ات: مدرسه چی؟
کوک: میزنم صدا سگ بدی چرا اینقدر بهونه میتراشی
ات: خوب دروغ که نمیگم
کوک: باشه بابا حالا برو لباست رو عوض کن آدم تورو با این لباس ببینه وحشی میشه
ات: لباسی ندارم
کوک: کمد رو کنم تو چشمات؟
ات: اونا مال جنابعالی هستن
کوک: بپوش زر نزن
ات: خوب برو بیرون تا بپوشم
کوک: نچ تو همینجا عوض کن
ات: مگه دیوونه شدی
کوک: شوخی کردم:/
رفت بیرون لباسم رو درآورد در کمدش رو باز کردم همش هودی بود یکی که از همه بنظرم کوچک تر بود برداشتم
ات: وا چه گشاده
کوک: اجازه هست بیام داخل یا تا شب پشت در منتظر باشم
ات: بیا داخل
اومد داخل تا چشمش به من خورد خندید
ات: یااا مسخره نکنننن
کوک: مسخره نمیکنم خیلی کیوتی
ات: چرا اینقدر گشاده
کوک: چون تو هیچی نمیخوری شبیه چوب شدی
ات: من اندامم خیلی هم خوبه
کوک: اعتماد به نفس هم داری
ات: برو بابا
کوک: بیا پایین غذا بخور
ات: نمیخوام
عین سگ داشتم دروغ میگفتم از گرسنگی داشتم میمردم
کوک: باشه
منو گذاشت رو شونه هاش برد پایین
ات: بزارم رو زمین
کوک: زر نزن
منو گذاشت رو صندلی خودش هم کنارم نشست
کوک: حالا بخور
ات: گفتم نمیخوام
کوک: کاری نکن بزور کوفتت کنم
ات: بهم دست نزن خودم میخورم
داشتم میخوردم که جسیکا اومد داشت از سرش بخار میزد بیرون
کوک: سلام
جسیکا: عزیزم اینو چرا آوردی اینجا
کوک: چرا نیارم؟ دوستمه
جسیکا: هوی اسمت ات بود؟
ات: بله
جسیکا: اطراف دوست پسرم نباش
ات: اوک
کوک: ات پاشو بریم مدرسه
ات: لباس ندارم
کوک: برات خریدم رو تخت گذاشتم
ات: باشه
رفتم تو اتاقش لباس رو پوشیدم عه این دامنش کوتاه نبود که عین جن پشت سرم وایساده بود
کوک: داری چیکار میکنی؟
ات: داشتم نگاه میکردم ببینم دامنش کوتاهه یا نه
کوک: بنظرت من بهت دامن کوتاه میدم؟
ات: نه
کوک: آفرین حالا هم برو پایین منتظرم باش راستی کیفت هم رو مبله
ات: کیفم رو از کجا آوردی؟
کوک: خونت
ات: چجوری؟
کوک: به بادیگارد ها گفتن بیارن
ات: اوک
رفتم پایین رو مبل مناظر کوک بودم که باز جسیکا اومد...
۱۶.۸k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.